سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/8/20 توسط سـ .

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 

«خوف تنها در امری فرض دارد که اولا ممکن باشد، ثانیا احتمال آمدنش به سوی ما معقول باشد و ثالثا اگر بیاید مقداری از سعادت ما را از بین می برد؛ سعادتی که ما توقع داریم واجد آن باشیم و خود را واجد آن فرض می کنیم. همچنین حزن، تنها از ناحیه حادثه ای است که پیش آمده و آن نیز مقداری از سعادت کذایی ما را سلب کرده است. پس بلا یا هر محذور و گرفتاری که فرض شود، وقتی از آن می ترسیم که هنوز بر سر ما نیامده باشد. اما وقتی آمد، دیگر خوف معنا ندارد و جای حزن و حسرت است. یعنی بعد از وقوع خوفی نیست و قبل از وقوع حزنی نیست.

پس برطرف شدن مطلق خوف از انسان، تنها وقتی فرض دارد که هیچ یک از آنچه داریم در معرض زوال قرار نگیرد. همچنین برطرف شدن مطلق حزن از انسان وقتی فرض دارد که انسان آنچه از نعمت را که بتواند از آن متنعم شود و لذت ببرد، دارا باشد و خدا به او افاضه کرده باشد و نیز آن چه دارد در معرض زوال قرار نگیرد. که این همان خلود سعادت برای انسان و خلود انسان در آن سعادت است.

از همین جا واضح می شود که نبودن خوف و حزن عین روزی خوردن انسان نزد خداست؛ چه، به حکم آیه «ما عند الله خیر و ابقی» آنچه نزد خداست هم نعمت و خیر است، هم باقی است و نه عذاب و شری آمیخته با آن است، نه فنا و زوالی به آن راه دارد. نبودن حزن و خوف عینا بودن نعمت و فضل است و این خود عطیه است.»

(ترجمه المیزان، ج 4، ص 95)




بیچاره تر
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/8/15 توسط سـ .

یا زهرا (سلام الله علیها)

 

حالا می ترسم مداح

بعد از این روضه مقفا به «الف»

ناگاه بخواند:

«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...»

 

 

 

 




تو میری و می مونی... این معنی رفتن نیست!
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - جمعه 93/6/22 توسط سـ .

 

یا زهرا (سلام الله علیها)

 

خانم بزرگ {زیر لب می غرّد}: اونا مُردن، ولی تموم نشدن!

چند نفر برمی گردند و می نگرند. ماهرخ جلوی خانم بزرگ زانو می زند.

ماهرخ {دلواپس}: خانم جان!

رهی همچنان که برای چند نفر سر تکان می دهد در واقع با پدر و مادر خود حرف می زند.

رهی: دیدین در مراسم تدفین شرکت نکرد؛ خانم جان خیال می کنه اونا در راهن.

خانم بزرگ {بازوان ماهرخ را می گیرد}:  همه کسم مُردن ولی نه برای من! هر روز می بینمشون؛ پدرم اونجا نشسته بود، مادرم اونجا، و من. بچه بودم. تو نبودی، معنیش اینه که مرده بودی؟ نه!

 

(بهرام بیضایی، مسافران)

 

 




هــَـیــَـمـــان
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 

ن




ثبّت قلوبنا علی دینک...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 

دوم یا سوم راهنمایی که بودم، یکی از سخت ترین کارهای دنیا برایم بیدار شدن برای نماز صبح بود! ساعت هزار بار زنگ می زد و آخر هم بابا صدایم می کرد که «نمی خوای بلند شی؟!» و من با بی حوصلگی بلند می شدم نمازم را میان خمیازه های پیاپی می خواندم و بعدش هم سلام نماز را داده نداده، می پریدم توی رخت خواب... همان سال سه شنبه ها یک خانم اسفندیاری نامی -که لباس های خوش رنگ و قشنگ می پوشید و صدای خوشی هم داشت و پوشیه می زد- می آمد مدرسه و برای مان سخنرانی می کرد... این خانم اسفندیاری را همه بچه ها، با هر تیپ و عقیده ای دوست داشتند...

یک روز میان حرف هاش گفت «نماز صبح مال رفقای خداست. نماز ظهر و مغرب هم مهمه ها. ولی خدا رفقاشو صبحا صدا می کنه، از رخت خواب بلند می کنه. می گه: پاشو بنده من! رفیق من... دلم برات تنگ شده. پاشو باهام حرف بزن...»

از آن روز به بعد، برای بیدار شدنم زنگ موبایل کافی بود...

امروز صبح که موبایلم زنگ زد و حس کردم که تمام بدنم هنوز خسته رفت و آمد راه دور دانشگاه است و دلم می خواهد بیشتر بخوابم، دوباره صدای خانم اسفندیاری پیچید توی سرم...

«نماز صبح مال رفقای خداست بچه ها...»

 

 

(مهر 93)




مرداد 93
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

. . . یا زهرا (سلام الله علیها) . . .

 

خدای خوبم...

حواسم به مهربانی و دلسوزی ات هست

که لازم بود بعد از ماه ها دوباره توی کلاس کوچک مرجع بنشینم و خانم داودی برای مان حرف بزند و  دوباره عشق خاک خورده ام سرزنده شود و فکر کنم که چه قدر ادبیات به درد من... به درد های من می خورد...

لازم بود بعد از ماه ها مریم بگوید «می دونستی اسم پسر فلانی مسیحاست؟» و من به روبه رو خیره شوم و وسط بی حوصلگی بعدازظهر، آرام بخوانم «طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند...» و احساس کنم که خون در رگ هام به حرکت در آمده...

لازم بود بعد از ماه ها پشیمانی از المپیاد، دوباره شوق و انگیزه بیاید بنشیند وسط روزهام...

لازم بود مثال حضرت رسول و حضرت زهرا (صلوات الله علیهما و آلهما) را یاد بگیرم و مدام با خودم تکرار کنم و دلم آرام شود...

لازم بود دوباره با فلفل بنشینیم و شباهت های مان را دوره کنیم... و کمی بار تنهایی را از شانه هایم کنار بزنم... این همه شباهت، خدایا لازم بود...

لازم بود دوباره حس کنم که ماه نوش دوستم دارد... و پریا... و عارفه...

خنده ها و شوخی های شیرین عارفه لازم بود نازنینم...

خدای نازنینم...

حواسم به این همه لطف و مهربانی ات هست

آن قدر که ناگهان وسط حرف های خانم داودی اشک توی چشم هام جمع می شود و سرم را می‏اندازم پایین

آن قدر که زیر آفتاب تند گلزار شهدا از شدت هیجان می خواهم بلند بلند بخندم

آن قدر که از فرط شکرگزاری ممکن است بزنم زیر گریه...

حواسم هست که هستی

که با لبخند نگاهم می‏کنی

که روزهایم را گرفته ای در دستانت و نقاشی شان می کنی

خدای مهربانم

این بار دیگر حواسم به نگاهت هست...

 

پ.ن:

لبخند می زنم:

می دونی؟ وقتی اطرافم چیزی نیست که به خاطر وجودش رنج بکشم، احساس می کنم یه چیزی سرجاش نیست... و نگران می شم...

زل می زنم به قفسه سینه بابا که بالا و پایین می شه، به پیام های بچه ها، به چین و چروک دست و صورت مادرجون...

پس این که حالا، درست وسط خوشبختیم، هنوز چیزایی هست که قلبمُ... که ته قلبمُ درد میاره، یعنی همه چی سرجاشه... یعنی توهم و رویا نیست... :)

 




تمت غزلی وا عطشا هات صبوحا!
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) . . .

 

می نویسم...

برای شما می نویسم؛ که عادت کشنده است.

حتی اگر عادت به صدای نقاره های سحرگاه باشد

حتی اگر عادت به نمازهای جماعت صبح و مغرب باشد و بسته های کوچک افطار

حتی اگر عادت به مناجات های نیمه شب باشد و تماشای دویدن بی هدف بچه های کوچک توی صحن...

برای شما می نویسم که عادت کشنده است

حتی اگر عادت به قرار «بعدِ نماز؛ باب الرضا» باشد

حتی اگر عادت به اتوبوس های پر زائر باشد و عادت به شلوغی حرم...

 

آه نازنین مهمان نواز!

از این حس غربت شب آخر به کجا پناه برم؟

حالا از این به بعد باید

درد ناتوانی و دلتنگی روزها را شب ها توی کدام چاه فریاد بزنم؟

 

لعنت به این بغض گلوگیر خفه کننده...

که نمی دانم باید در میان نوای «العفو» مداح فریادش بزنم

و یا در میان غر زدن حین خرید زرشک و زعفران...

که نمی دانم وقتی وسط خیابان چشم هایم می افتد به گنبد طلا

چگونه نگه دارم‏شان از اشک

و گلویم را از بغض...

کاش حداقل می توانستم یکی از تصاویر بی نظیری را که جلوی چشم هام رژه می روند و با دلم، با قلبم بازی می کنند، همان طور که هست توصیف کنم...

 

آه پدر دلسوز مهربان!

این غربت شب آخر می کشد آدم را...

حتی اگر یک صدایی از اعماق دل بگوید که حرم امام شاید بتواند درد بی کسی تهران را کم کند

و یا حلاوت نماز عید مصلی

و گلزار شهدا...

 

آه آقا..

آقای بزرگ آهوهای از شهر فراری...

من عادت کردم به حرف زدن با شما

به تکیه دادن به سنگ های حرم و درددل کردن با شما...

آقا؟

چرا این بار همه چیز این قدر زود تمام شد؟

شما که می دانستید این دختر کوچک تان ستاره آسمانش را توی آسمان حرم پیدا کرده...

شما که می دانستید این میهمان‏تان را نمی شود رها کرد توی تاریکی خیابان های تهران

تهران بی رضا...

تهران بی حرم...

حالا بعد یازده روز میهمانی

بعد یازده روز چشیدن طعم بهشت

شما را به خدا سوگند نخواهید خشک و بی خیال، «استودعک الله» بخوانم و یا علی...

نخواهید بگویم هر آمدنی رفتن دارد و بی قراری نکنم

هرکجا پیش شما باشد قشنگ است آقا، نه دور از شما...

با شما زیباست نه بی شما...

آه...

به این دختربچه یکی دوساله کنارم بگویید زیارتنامه را از جلوی صورتم کنار نزند و با این بغض معصومانه خیره نشود به اشک هام...

آقای من...

این دخترکتان می خواهد تا صبح زاری کند... می خواهد تا صبح آنقدر اشک بریزد که شما دست بکشید به سرش...

آقا قلب این دخترتان دارد از جا کنده می شود

این دخترتان که تاب دوری ندارد

تاب وداع ندارد

از این در می رود بیرون و از آن یکی می آید توو دوباره

که بارها زیارت وداع می خواند و برمیگردد باز

که فکر می کند یک روز صبح

اسباب و زندگی را جمع کند

دلش را جمع کند و راه بیفتد سمت مشهد

یک روز صبح برای همیشه تهران را

با تمام آدم هایش

با تمام تاریکی هایش رها کند و...

مجاور حرم شود...

حالا این دخترتان

این دختر لوسِ به شما وابسته‏تان...

توی تهرانِ بی شما چه کند؟!

 

آقا...

چرا این بار همه چیز انقدر زود تمام شد؟!

 

(مرداد 93)




که هرگز ندیدی چنو کودکی...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

یا رقیه (سلام الله علیها)

 

 

چن تا سوال ازت دارم امیرحسین. میتونم بپرسم؟

آره آره

ممکنه طولانی بشه ها...

اشکالی نداره.

اگه اسمت امیرحسین نبود دوست داشتی چه اسمی داشتی؟

مممم... علیرضا

چرا؟

همین طوری

بزرگترین آرزوت چیه؟

آرزو کلا ندارم الآن!

مگه میشه؟

تنها آرزویی که دارم اینه که شماها بیاین رشت فقط.

دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشی؟

دانشمند

دانشمند چی؟

شیمیایی

شیمیایی یعنی چی؟

معنی شو نمی دونم دیگه!!

اگه از دست مامانت ناراحت بشی چی کار میکنی؟

هیچی!

ای خالی بند!

تنها کاری که می کنم عصبانی می شم!

وقتی عصبانی میشی چی کار می کنی؟

داد می زنم دیگه

چی تو رو عصبانی می کنه؟

نرفتن به حیاط!

کی کفش و لباستو برات انتخاب می کنه؟

مامانم... خودمم انتخاب می کنم... بابامم انتخاب می کنه... یعنی هرچهارتامون انتخاب می کنیم... نازنین (خواهرش) رو هم حساب کردم...

اگه مامانت خودش بره برات لباس بخره که دوست نداشته باشی چه کار می کنی؟

میگم دوست ندارم دیگه!

اگه کار بدی کرده باشی از بابات بیشتر می ترسی یا مامانت؟

بابام... نه هردو... هر دو!

مامان باباتو بیشتر دوس داری یا بستنی رو؟

مامان بابام

پارک بیشتر دوس داری یا سینما؟

سینما

سینما رو بیشتر دوس داری یا خونه رو؟

خونه

تا حالا دروغم گفتی؟

آره!

عه! چی گفتی؟

کلک زدم. صدتا تا حالا گفتم. یادم نیست!!

چه حیوونی دوس داری؟

سگ... با طوطی... ازون سخن گو ها...

از چه حیوونی می ترسی؟

گربه

چه غذایی رو دوس نداری؟

آبگوشت!

خوشبختی یعنی چی امیرحسین؟

واقعا نمی دونم! من فقط رازشو بلدم!

رازش چیه؟

راستگویی!!

آدما کی شاخ درمیارن؟

هیچ وقت

نظرت راجع به مورچه ها چیه؟

به نظرم خیلی باحالن! آخه کدوم جانداری زیر خاک خونه می سازه؟!!

اگه یه مورچه ببینی که راه خونه شو گم کرده چه کار می کنی؟

کمکش می کنم پیدا کنه.

خونه شو بلدی؟

آره. سوراخ داره.

چی کار کنیم بارون بیاد؟

باید صبر کنیم دیگه.

آرزویی توو دلت هست که همیشه بهش فکر کنی؟

آره. این که نازنین دانشگاهش تموم شه بیاد.

وقتی ازدواج کردی خانمتو کجا می بری مسافرت؟

تهران

از سفرت برای کی سوغاتی میاری؟

مامان بابام

وقتی بزرگ شدی دلت می خواد چه قدر پول داشته باشی؟

به اندازه کل دنیا

که باهاش چی کار کنی؟

دیگه به اینش فکر نکردم!!!

بقیه جمله رو بگو: آشپز که دوتا شد...

اینو نخوندیم هنوز!

من می خوام نظر خودتو بدونم...

غذا بیشتر درست می کنه...

هر کی می خواد حلوای سیر بخوره...

مقویه!

پاشو از گلیمش دراز تر کرده یعنی چی؟

یعنی خیلی عصبانیم کرده. وای سنا! یکی از بچه ها هست همش پاشو از گلیمش دراز تر می کنه!

شتر دیدی ندیدی یعنی چی؟

یعنی مثلا یه چیزی رو دیدی... ولی فرض کن ندیدی!

آب از دستش نمی چکه یعنی چی؟

معنی شو نخوندیم!

ماستمالی کردن یعنی چی؟

یعنی انگولک کردن!

آب حیات یعنی چی؟

ببین من دیگه بقیه شو نخوندم!

فضولو بردن جهنم چی گفت؟

هوار می زنه دیگه! چی بگه؟!

خدا چه رنگیه امیرحسین؟

سفیده؟... نه بی رنگه... شفافه... ما نمی تونیم ببینیمش...

خب امیرحسین... ممنونم... ببخشید که وقتتو گرفتم...

خواهش می کنم... نه اصلا وقتمو نگرفتی...

 

(خرداد 93)




.
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا صاحب کل غریب . . .

 

«حقیقت هرکس را روح او تشکیل می دهد و جسم او ابزاری بیش نیست، که گاه مذکر است و زمانی مونث. وقتی روح نه مذکر بود و نه مونث، قهرا بحث از تساوی زن و مرد یا تفاوت این دو صنف در مسائل مربوط به حقیقت انسان رخت بر می بندد. قرآن کریم حقیقت هر انسانی را روح او دانسته و بدن را نه تمام حقیقت انسان و نه جزئی از حقیقت او، بلکه آن را ابزار وی می داند.»

(زن در آینه جلال و جمال الهی، آیت الله جوادی آملی، ص 76)

 (اردی بهشت 93)




بابا... تو را زین خیل بی دردان کسی نشناخت...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا حسین (علیه السلام) . . .

 

باید به بابا بگویم...

باید به بابا بگویم که چه قدر دوستش دارم و چه قدر به بودنش افتخار می کنم

باید بگویم دعا می کنم زودتر از آن دانشگاه لعنتی خلاص شود تا بتواند کمی نفس بکشد

کمی شب ها بخوابد

صبح ها دیرتر از ساعت 5 بیدار شود

کمی با دوستانش برود کوه

کمی با ما بیاید مسافرت

کمی پیش مان باشد بدون این که فکرش اتفاقات اخیر خوابگاه باشد

بدون این که مدام با خودش تکرار کند بچه های مردم دست ما امانت اند

باید به بابا بگویم حتی یک ثانیه هم ناراحتی به دلش راه ندهد از حرف های بی انصافانه ی مشتی بی درد

مشتی آدم از زیر کار در روی به درد نخور

که تمام فکر و ذکرشان کمیِ حقوق است و سخت گیری شما در کار

باید بگویم به خالص بودن تلاش هاش ایمان دارم

حتی اگر ببینم توی سایت ها درموردش چه چیزهایی نوشته اند

حتی اگر ببینم عده ای آدم آرزو می کنند نباشد

باید بگویم عاشقانه... عمیق... بی اندازه دوستش دارم

و یادم می ماند که دکتر نصر آن روز به مامان گفت فقط ما که بهش نزدیکیم می فهمیم چه قدر دارد کار می کند، اجرش با آقا...

و یادم می ماند هر وقت اعتراض کردیم که ما بابا می خواهیم... که ما تفریح با بابا می خواهیم... مسافرت با بابا می خواهیم... نگاه مان کرد و گفت به نظرتان تفریح با شما اولویت دارد یا خدمت به انقلاب؟ و وقتی شنید خدمت به انقلاب اما به اندازه اش... گفت انقلاب تلاش شبانه روزی می خواهد... اندازه ندارد... و ما توی دل مان برایش مردیم و قربان صدقه اش رفتیم...

و یادم می ماند دکتر قطبی گفت «به خدا تا می خوام جمع کنم برم خونه، یاد آقای دکتر می افتم خجالت می کشم برم...»

باید به بابا بگویم غصه قدر نشناسی را نخورد

باید بغلش کنم و بهش بگویم روز قیامت دلم می خواهد خوار شدن شان را ببینم...

و بهش بگویم آن شب که اتفاقی گذارم به آن سایت افتاد، دست خودم نبود که اشک می ریختم...

و دست خودم نبود که یاد دل حضرت سکینه افتادم وقتی می شنید درمورد پدرش چه می گویند...

باید بهش بگویم وقتی به عمو اس ام اس زدم که دلم از بی انصافی این قماش گرفته... و دلم برای بابا می سوزد، حرف عمو آب روی آتش بود... که گفت آدم باید وقتی دلش بگیرد که برای رضایت مردم کار کند... وقتی هدف رضای خدا بود آرامش می آید... و نفسم جا آمد که هدفش رضایت مردم نبود...

و اصلا یادم آمد خودش بار ها گفته است اگر خدا خوشش بیاید به جهنم که بنده خدا خوشش نیاید...

باید به بابا بگویم احساس خوش بختی و رضایت ما از زندگی رابطه مستقیمی دارد با خنده اش... و بگویم شب هایی که مامان در را باز می کند و به پیشانی اش اخم است و خستگی از صورتش می بارد و جواب سلام مان را آرام می دهد و می رود توی اتاق چه بر سر دل مان می آید...

باید بگویم نمی بخشم کسانی را که ناراحتش می کنند...

و همیشه برای آرامش قلبش دعا می کنم

که آرامش او... آرامش مادر است... آرامش من و فاطمه و محمدرضا است...

باید بگویم:

خدا اجرت می دهد مجاهد مهربان بی نظیرم...

 

(اردی بهشت 93)




« مطالب جدیدتر ........ مطالب قدیمی‌تر »