سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرداد 93
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

. . . یا زهرا (سلام الله علیها) . . .

 

خدای خوبم...

حواسم به مهربانی و دلسوزی ات هست

که لازم بود بعد از ماه ها دوباره توی کلاس کوچک مرجع بنشینم و خانم داودی برای مان حرف بزند و  دوباره عشق خاک خورده ام سرزنده شود و فکر کنم که چه قدر ادبیات به درد من... به درد های من می خورد...

لازم بود بعد از ماه ها مریم بگوید «می دونستی اسم پسر فلانی مسیحاست؟» و من به روبه رو خیره شوم و وسط بی حوصلگی بعدازظهر، آرام بخوانم «طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند...» و احساس کنم که خون در رگ هام به حرکت در آمده...

لازم بود بعد از ماه ها پشیمانی از المپیاد، دوباره شوق و انگیزه بیاید بنشیند وسط روزهام...

لازم بود مثال حضرت رسول و حضرت زهرا (صلوات الله علیهما و آلهما) را یاد بگیرم و مدام با خودم تکرار کنم و دلم آرام شود...

لازم بود دوباره با فلفل بنشینیم و شباهت های مان را دوره کنیم... و کمی بار تنهایی را از شانه هایم کنار بزنم... این همه شباهت، خدایا لازم بود...

لازم بود دوباره حس کنم که ماه نوش دوستم دارد... و پریا... و عارفه...

خنده ها و شوخی های شیرین عارفه لازم بود نازنینم...

خدای نازنینم...

حواسم به این همه لطف و مهربانی ات هست

آن قدر که ناگهان وسط حرف های خانم داودی اشک توی چشم هام جمع می شود و سرم را می‏اندازم پایین

آن قدر که زیر آفتاب تند گلزار شهدا از شدت هیجان می خواهم بلند بلند بخندم

آن قدر که از فرط شکرگزاری ممکن است بزنم زیر گریه...

حواسم هست که هستی

که با لبخند نگاهم می‏کنی

که روزهایم را گرفته ای در دستانت و نقاشی شان می کنی

خدای مهربانم

این بار دیگر حواسم به نگاهت هست...

 

پ.ن:

لبخند می زنم:

می دونی؟ وقتی اطرافم چیزی نیست که به خاطر وجودش رنج بکشم، احساس می کنم یه چیزی سرجاش نیست... و نگران می شم...

زل می زنم به قفسه سینه بابا که بالا و پایین می شه، به پیام های بچه ها، به چین و چروک دست و صورت مادرجون...

پس این که حالا، درست وسط خوشبختیم، هنوز چیزایی هست که قلبمُ... که ته قلبمُ درد میاره، یعنی همه چی سرجاشه... یعنی توهم و رویا نیست... :)