سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمت غزلی وا عطشا هات صبوحا!
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) . . .

 

می نویسم...

برای شما می نویسم؛ که عادت کشنده است.

حتی اگر عادت به صدای نقاره های سحرگاه باشد

حتی اگر عادت به نمازهای جماعت صبح و مغرب باشد و بسته های کوچک افطار

حتی اگر عادت به مناجات های نیمه شب باشد و تماشای دویدن بی هدف بچه های کوچک توی صحن...

برای شما می نویسم که عادت کشنده است

حتی اگر عادت به قرار «بعدِ نماز؛ باب الرضا» باشد

حتی اگر عادت به اتوبوس های پر زائر باشد و عادت به شلوغی حرم...

 

آه نازنین مهمان نواز!

از این حس غربت شب آخر به کجا پناه برم؟

حالا از این به بعد باید

درد ناتوانی و دلتنگی روزها را شب ها توی کدام چاه فریاد بزنم؟

 

لعنت به این بغض گلوگیر خفه کننده...

که نمی دانم باید در میان نوای «العفو» مداح فریادش بزنم

و یا در میان غر زدن حین خرید زرشک و زعفران...

که نمی دانم وقتی وسط خیابان چشم هایم می افتد به گنبد طلا

چگونه نگه دارم‏شان از اشک

و گلویم را از بغض...

کاش حداقل می توانستم یکی از تصاویر بی نظیری را که جلوی چشم هام رژه می روند و با دلم، با قلبم بازی می کنند، همان طور که هست توصیف کنم...

 

آه پدر دلسوز مهربان!

این غربت شب آخر می کشد آدم را...

حتی اگر یک صدایی از اعماق دل بگوید که حرم امام شاید بتواند درد بی کسی تهران را کم کند

و یا حلاوت نماز عید مصلی

و گلزار شهدا...

 

آه آقا..

آقای بزرگ آهوهای از شهر فراری...

من عادت کردم به حرف زدن با شما

به تکیه دادن به سنگ های حرم و درددل کردن با شما...

آقا؟

چرا این بار همه چیز این قدر زود تمام شد؟

شما که می دانستید این دختر کوچک تان ستاره آسمانش را توی آسمان حرم پیدا کرده...

شما که می دانستید این میهمان‏تان را نمی شود رها کرد توی تاریکی خیابان های تهران

تهران بی رضا...

تهران بی حرم...

حالا بعد یازده روز میهمانی

بعد یازده روز چشیدن طعم بهشت

شما را به خدا سوگند نخواهید خشک و بی خیال، «استودعک الله» بخوانم و یا علی...

نخواهید بگویم هر آمدنی رفتن دارد و بی قراری نکنم

هرکجا پیش شما باشد قشنگ است آقا، نه دور از شما...

با شما زیباست نه بی شما...

آه...

به این دختربچه یکی دوساله کنارم بگویید زیارتنامه را از جلوی صورتم کنار نزند و با این بغض معصومانه خیره نشود به اشک هام...

آقای من...

این دخترکتان می خواهد تا صبح زاری کند... می خواهد تا صبح آنقدر اشک بریزد که شما دست بکشید به سرش...

آقا قلب این دخترتان دارد از جا کنده می شود

این دخترتان که تاب دوری ندارد

تاب وداع ندارد

از این در می رود بیرون و از آن یکی می آید توو دوباره

که بارها زیارت وداع می خواند و برمیگردد باز

که فکر می کند یک روز صبح

اسباب و زندگی را جمع کند

دلش را جمع کند و راه بیفتد سمت مشهد

یک روز صبح برای همیشه تهران را

با تمام آدم هایش

با تمام تاریکی هایش رها کند و...

مجاور حرم شود...

حالا این دخترتان

این دختر لوسِ به شما وابسته‏تان...

توی تهرانِ بی شما چه کند؟!

 

آقا...

چرا این بار همه چیز انقدر زود تمام شد؟!

 

(مرداد 93)