بابا... تو را زین خیل بی دردان کسی نشناخت...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا حسین (علیه السلام) . . .

 

باید به بابا بگویم...

باید به بابا بگویم که چه قدر دوستش دارم و چه قدر به بودنش افتخار می کنم

باید بگویم دعا می کنم زودتر از آن دانشگاه لعنتی خلاص شود تا بتواند کمی نفس بکشد

کمی شب ها بخوابد

صبح ها دیرتر از ساعت 5 بیدار شود

کمی با دوستانش برود کوه

کمی با ما بیاید مسافرت

کمی پیش مان باشد بدون این که فکرش اتفاقات اخیر خوابگاه باشد

بدون این که مدام با خودش تکرار کند بچه های مردم دست ما امانت اند

باید به بابا بگویم حتی یک ثانیه هم ناراحتی به دلش راه ندهد از حرف های بی انصافانه ی مشتی بی درد

مشتی آدم از زیر کار در روی به درد نخور

که تمام فکر و ذکرشان کمیِ حقوق است و سخت گیری شما در کار

باید بگویم به خالص بودن تلاش هاش ایمان دارم

حتی اگر ببینم توی سایت ها درموردش چه چیزهایی نوشته اند

حتی اگر ببینم عده ای آدم آرزو می کنند نباشد

باید بگویم عاشقانه... عمیق... بی اندازه دوستش دارم

و یادم می ماند که دکتر نصر آن روز به مامان گفت فقط ما که بهش نزدیکیم می فهمیم چه قدر دارد کار می کند، اجرش با آقا...

و یادم می ماند هر وقت اعتراض کردیم که ما بابا می خواهیم... که ما تفریح با بابا می خواهیم... مسافرت با بابا می خواهیم... نگاه مان کرد و گفت به نظرتان تفریح با شما اولویت دارد یا خدمت به انقلاب؟ و وقتی شنید خدمت به انقلاب اما به اندازه اش... گفت انقلاب تلاش شبانه روزی می خواهد... اندازه ندارد... و ما توی دل مان برایش مردیم و قربان صدقه اش رفتیم...

و یادم می ماند دکتر قطبی گفت «به خدا تا می خوام جمع کنم برم خونه، یاد آقای دکتر می افتم خجالت می کشم برم...»

باید به بابا بگویم غصه قدر نشناسی را نخورد

باید بغلش کنم و بهش بگویم روز قیامت دلم می خواهد خوار شدن شان را ببینم...

و بهش بگویم آن شب که اتفاقی گذارم به آن سایت افتاد، دست خودم نبود که اشک می ریختم...

و دست خودم نبود که یاد دل حضرت سکینه افتادم وقتی می شنید درمورد پدرش چه می گویند...

باید بهش بگویم وقتی به عمو اس ام اس زدم که دلم از بی انصافی این قماش گرفته... و دلم برای بابا می سوزد، حرف عمو آب روی آتش بود... که گفت آدم باید وقتی دلش بگیرد که برای رضایت مردم کار کند... وقتی هدف رضای خدا بود آرامش می آید... و نفسم جا آمد که هدفش رضایت مردم نبود...

و اصلا یادم آمد خودش بار ها گفته است اگر خدا خوشش بیاید به جهنم که بنده خدا خوشش نیاید...

باید به بابا بگویم احساس خوش بختی و رضایت ما از زندگی رابطه مستقیمی دارد با خنده اش... و بگویم شب هایی که مامان در را باز می کند و به پیشانی اش اخم است و خستگی از صورتش می بارد و جواب سلام مان را آرام می دهد و می رود توی اتاق چه بر سر دل مان می آید...

باید بگویم نمی بخشم کسانی را که ناراحتش می کنند...

و همیشه برای آرامش قلبش دعا می کنم

که آرامش او... آرامش مادر است... آرامش من و فاطمه و محمدرضا است...

باید بگویم:

خدا اجرت می دهد مجاهد مهربان بی نظیرم...

 

(اردی بهشت 93)