. . . یا ابا الفضل (علیه السلام) . . .
آن روز خودش تعریف می کرد: «قرار بود با علی بریم. با سپاه خراسان. دبه کردن نامردا. گفتن دو تا برادر از یه خانواده نمی فرستیم. علی اون موقه اطلاعات عملیات بود، رفت. منم کم نیاوردم. رفتم اعزام انفرادی گرفتم. یه دوستی داشتم به اسم مهران. کارامو جور کرد. گفتن تازه هم سربازیش تموم شده آموزش لازم نداره. رفتم دوکوهه. گفتن گردان حرکت کرده. گردان سلمان. یه شب اونجا موندم بعد رفتم دنبالشون. توو شهرک آناهیتا رسیدم بهشون. طرفای کرمانشاه. تحویل سالو اونجا بودیم. روز اول که رفتم فرستادنم شناسایی منطقه. بی سیم برداشتم رفتم. نفر آخر خودمونو رد کردیم. رفته بودیم تو عراقیا. ده نمکی هم بود. اون وقتا نمی شناختمش. 18 سالش بود. گردان بغلی مون بود...»
(مسعود ده نمکی): «زمین را کندیم بدون اینکه خاک ها روی هم انباشته کنیم. چون دیده بان های دشمن متوجه می شدند که در این محل سنگر حفر شده است. داشت نزدیک صبح می شد و باید حفر سنگر را تمام می کردیم و پتو های سبز را به عنوان سقف بر روی شاخه چوب ها می کشیدیم و تا غروب زیر آن سقف پارچه ای می ماندیم تا دوباره هوا تاریک شود و بتوانیم برای قضای حاجت و یا کارها شخصی از سنگر بیرون بیائیم .
در طول این ده دوازده ساعت سنگر نشینی چند ساعتی اش به خواب و خستگی شبانه در کردن می گذشت و بقیه اش را به نوشتن خاطره و دعا و مناجات سر می کردیم. جوی آبی از کنار سنگر های کمین ما می گذشت و صدای شر شر آب گوش نواز بود. صدای چه چه پرنده ها با سوت خمپاره ها قطع می شد و گاه مه غلیظی در دشت پهن می شد ...
شب موقع نگهبانی مجبور بودم با هر تیم چند ساعتی را سر کنم. بعضی از نیروهای وظیفه کم آورده بودند و دنبال بهانه ای برای عقب رفتن بودند ... اخبار بدی از سنگر وظیفه ها می رسید عده ای تمارض می کردند و عده ای هم به فکر خود زنی بودند. یعنی با وضعیت خطرناکی که ما داشتیم حسابی جا خورده بودند ..
دو سه روزی را اینگونه سر کردیم تا اینکه دیده بان های دشمن گرای تپه کچلی کمین های پشت سر ما را گرفتند.گروهی بیست نفره از وظیفه ها هوای تهران به سرشان زده بود و با ساز دهنی آهنگ تولد تولد مبارک را به مناسبت تولد یکی از آنها می نواختند. کفر همه در آمده بود. آهنگ زدن آن هم در خط مقدم جبهه نوبر بود. اما در یک لحظه سوت خمپاره های دشمن صدای ساز آنها را برای همیشه ساکت کرد.
خمپاره 120 درست داخل سنگر اجتماعی آنها خورده بود. چندین نفر شهید و چندین نفر زخمی شدند. انتقال این زخمی ها به عقبه در روز روشن خیلی خطر ناک بود و دشمن هم فهمیده بود ما تلفات داده ایم شروع به کوبیدن مسیر انتقال مجروحین و برانکاردها تا عقبه کرد. چند نفر از بچه بسیجی های ما هم برای کمک به آنها رفتند. نیروهای وظیفه دسته که دربرابر بسیجی های کم سن وسال رجز می خواندند از ایثار گری بچه ها شرمنده شده بودند اما ترس اجازه نمی داد به کمک هم قطارانشان بروند ...
از بین بچه های دسته ما هم که برای کمک به زخمی ها رفته بودن ممیوند شهید شد و دو نفر زخمی شدند...»
(بابا): «ممیوند پشت سر من بود. ترکش خورد به گلوش شهید شد.» دستش را می گیرد به گلویش. «منم همون جا مجروح شدم.»
(مادر جون): «مجروح که شد منتقلش کردن اصفهان. من و باباش و عاطفه و لیلا (عمه ش) رفتیم بیمارستان. باباش گریه می کرد. بمب بارون بود. توو راهروی بیمارستان بودیم. باباش به صدّام فحش می داد. من نشسته بودم گریه می کردم قرآن می خوندم. یهو پرستار از توو اتاق یه پارچه سبز آورد بیرون، داد دست عاطفه. پارچه رو باز کردیم... دست کامیار بود... دست چپش...»
(مامان): «یادمه اون اولا که باهم آشنا شده بودیم ازش پرسیدم چه قدر طول کشید تا با شرایطت کنار بیای؟ گفته بود من مشکلی نداشتم که بخوام باهاش کنار بیام. ناراحت نبودم از جانبازیم...»
(بابا): «قبلش خواب دیده بودم. خواب می دیدم توو دانشگام دست ندارم. چندین بار...»
(زن عمو): «چند روز قبل از این که بره جبهه، خونده بود که نامه اصحاب شمالو می دن دست چپشون. حالش بد شده بود. یه عالمه گریه کرده بود... رفت جبهه. زنگ زدن. گفتن دست چپش قطع شده...»
(عمه عاطفه): «بابا روزای آخر عمرش بی تابی می کرد. می گفت عاطی دستای منو نمی شه پیوند بزنن به کامیار؟ من لازم ندارم این دستارو. بچه م گناه داره....»
(عمو علی): «من جبهه بودم. سید مهدی (از دوستان شون) اومد جبهه دنبالم که بهم خبر بده. رفتیم یه گوشه روو خاک نشستیم. شروع کرد حرف زدن. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟ رسید به کامیار... گفت از کامیار خبر داری؟ گفتم نه... گفت مجروح شده... گفتم شهید شده؟ گفت نه... باور نمی کردم... گفتم سید اگه شهید شده بگو بهم... چیزیم نمی شه... مطمئن باش... گفت نه... بردنش اصفهان، دستش قطع شده... پرسیدم از کجا؟ فکر می کردم می خواد از انگشت شروع کنه کم کم بیاد بالا بعد بگه شهید شده... خلاصه آروم آروم باورم شد... مرخصی گرفتم. تا برگردم برده بودنش تهران. من که رسیدم خواب بود. دیدم جای دستش خالیه. زیر استخون آرنجشم باند پیچی کردن... وقتی بیدار شد، از درد، سینه می زد و نوحه می خوند... یه چیزی براش نوشته بودم بسته بندی کرده بودم. آخرشم براش نوشته بودم:
هر که را در عشق چشمی باز شد
پای کوبــان آمد و جانــباز شد... »
رحم الله عمی العباس (علیه السلام)
پ.ن: و مرتضی آوینی... که بیستم فروردین ماه 1372 آسمانی شد...
...: یه علمدارو آوردن که دیگه نفس نداره... مث عباسه قیافه ش... ولی دوتا دست نداره... (کلیک)
(فروردین 93)