. . . یا غیاث المستغیثین . . .
1. بی حالم. سرم را تکیه داده ام به صندلی عقب و پایم را –زانوی پای چپم را- به صندلی جلو...
فاطمه تلفنی با پدرش حرف می زند و زینب روی صندلی جلو نمی توانم درست در آینه ببینم که خواب است یا نه...
توی چشمم... -چشم راست... گمانم درست وسط سفیدی چشم راستم- احساس سوزش می کنم... از همان ها که توی آینه که نگا کنی یک رد قرمز می بینی روی سفیدی، در جای درد...از همان ها که در چشم هدی هم بود امروز... -در چشم چپ... گمانم درست وسط سفیدی چشم چپش....
یادم می افتد که در پاسخ سوالم به یکی از بچه ها که: ساعت چن خوابیدی مگه؟؟ شنیده ام: منم طرح افطار تا سحرم بابا!! و خندیده ام...
بعد، دنباله ی صدای خنده ام یادم می افتد که به هدی گفته ام که اگر بخواهم یک روز بروم جبهه، برای مادرم شاید همان شعر نصرت رحمانی را بگذارم. که تنها وجه مشترکش با من "راه شهیدان وطن" است...... لبخند می نشیند وسط صورتم که گل انداخته و گرما بی حالش کرده است.
فکر می کنم که اگر نمره ها برود روی برد خوب است یا بی خودی با فاطمه و زینب بحث کرده ام که: خب آدم می بینه بقیه توو چه وعضین، حساب کار دسش میآد... با اسما که کاری نداریم... و بعد که فاطمه گفته: خب لااقل یه کدی چیزی بهمون بدن نمره هارو با کد بزنن که آدم آبروش نره. نفهمن همه که ته لیست کیه!! جوابی نداشته ام...
فکر می کنم که واقعا ذبیح الله صفا سهواً فارسی دری را باقی مانده پهلوی گرفته و به قول استاد جوانمان - که فاطمه می گفت انگار تازه از خارج آمده و تسلط به زبان ندارد و خیلی هم فکر می کند موقع حرف زدن و من برای فاطمه نوشته ام که از حرفایش فقط M می شنوم- ، این هم از همان خطاهایی بوده که در کار هر پژوهشگر رخ می دهد و حقیقتاً این منطق درست است که فارسی دری از نوادگان زبان پارسیک ساسانیان است و یا صفا آگاهانه این موضوع را بیان کرده و شاید اگر پای صحبتش بنشینیم منطق او را هم بشود قبول کرد؟!...
2. لباس هایم را عوض می کنم و خودم را پرت می کنم روی تخت... موبایلم را بر می دارم و پیام ها را پاک می کنم...
چشمانم عجیب می سوزند. با خودم قرار می گذارم که تا ده بشمارم و اگر پیامکی نیامد، موبایل را پرت کنم آن طرف و بخوابم که بخوابم...
1،2،3،....
3. یک جایی میان همین درس ها خوانده ام که: سورئالیست ها شیوه ای از نگارش را به عنوان شیوه ی سوررئالیستی معرفی کردند که در آن نویسنده یا شاعر همچون بیماری که خود را رها کرده یا در خلسه است، قلم را روی کاغذ بگذارد و بدون این که بیندیشد که چه می خواهد بنویسد بگذارد جریان تداعی آزاد، کلمات و جمله ها را روی کاغذ ثبت کند و بدان نگارش خود کار می گفتند...
(تیر 92)
. . . أینَ الرّجبیون . . .
1. حوالی ساعت 6 و نیم.... فکر می کنم که امروز یک شنبه ست یا....؟ و یادم می افته روز های هفته "مانعةُ الجمع" اند. نگاهمُ می دوزم به صفحه کتاب تاریخ ادبیات. راننده ترمز می کنه.
2. حوالی ساعت 7 و نیم.... کنار درخت توت وایسادیم و با دقت نگاه می کنیم که رسیده هاشُ بچینیم. و بعد با ضایعگی تمام همدیگه رو نگا می کنیم و می خندیم که انقدر آقای رحیمی به این درختای بیچاره آب داده، توت ها مزه ی آب گرفتن!
3. حوالی ساعت 7:45... فلفل یهو جیغ می زنه که بوی یاس. وایسا! و بعد دوتایی کاااملا مرموزانه دور و برمون دنبال منشأ بوی یاس می گردیم!
4. حوالی ساعت 8.... نشستهم روی سکوی تووی حیاط، کنار ماه نوش و سمیرا. و به گلای نارنجی ای که تازه کاشتن نگاه می کنم. فلفل توو حیاط راه می ره و خیلی جدی داره درسارو دوره می کنه. می گم بچه ها بوی یاس نمیاد؟! ماه نوش می گه ازونجاس. و به یاس هایی که آویزون دیوار مدرسه شدن اشاره می کنه. داد می زنم خواهـــــر یاس! می دوئه می ره کنار یاس ها. سرمُ میندازم توو کتاب و فکر می کنم که شهریار عزیز که سال 67 فوت کرده، چه جوری توو شب شعر آقا شعر خونده. و چشمم می افته به کنار اسم شهریار و دست خط خودم که: نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم/ دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟....
5. فلفل از کنار یاس ها آروم آروم میاد طرفم. یه دونه یاس توو دستشه. می گه خواهر بذار لای کتابت خشک شه! بعد یه صفحه خوش رنگ کتابمو باز می کنم. یاسُ بو می کنم و میذارم بین شُعَرا تا شاعر بشه!
6. ساعت 8 ونیم... از بلندگو صدای خ توکلی میاد که: خانومای سوم بفرمائید سر جلسه امتحان. و بعد انگار که به معنای واقعی کلمه بی خیال شده باشیم. با فلفل می ریم سمت درخت توت و توتای نرسیده ی بی مزه می خوریم!
7. هنگام امتحان... حفظیاتمُ به طور پراکنده می پاشم روی کاغذ و فکر می کنم که چرا انقد غیر طبیعی دارم جواب می دم. از وسط سوال ها شروع کردم و الان آخر امتحانم؛ سوال دوم! برگه رو بر می گردونم و با کلی عشق و دلتنگی می نویسم:
روز اول که به استاد سپردند مرا/ دیگران را هنر آموخت مرا مجنون کرد...
و فکر می کنم نکنه هدی هم همین شعرُ بنویسه. بلند می شم و مثل همیشه اولین نفر برگه رو میدم دست مشاور.
8. حوالی ساعت 9ونیم... بهم می گه سنا برا خ حسینی شعر نوشتم. می گم منم. چی نوشتی خواهر؟ می گه: می روم حسرت دریای مرا دفن کنید/ اهل دیروزم و فردای مرا دفن کنید... و بعد دوتایی ادای گریه درمیاریم...
9. وایساده کنار خ فهیمی و دارن با هم حرف می زنن. من بعد از این که تلفنی به مامان می گم که کلید ندارم و حواسش بهم باشه، می دوم میرم پیششون و با شیطنت زل می زنم به خ فهیمی. می گه: شیطنت از چشاش معلومه. کی میگه تو مظلومی؟! هر کی میگه، بگه من روشنش کنم! می گم نه خانوم. هیشکی نمیگه. میگه چرا. هر وخ حرف پیش میاد می گن همه. و از شدت تعجب همین طور که فکر می کنم واقعا چه طور همچین فکری با خودشون کردن، انکار می کنم که: نه بابا خانوم. هیشکی نمی گه.
10. با فلفل میریم سر وقت هدی و ازش می پرسیم که اونم شعر نوشته برا خ حسینی؟ و وقتی جواب می ده که: آره. جیغ می زنم که: الان خ حسینی فک می کنه با هم هماهنگ کردیم از قبل!! و هدی شعری که نوشته رو می خونه:
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری/ وفای خاطر من از سرت به در نرود...
11. حوالی ساعت 10 و نیم... وسایل کمدمُ خالی می کنم و از مدرسه ای که امروز عجیــــــب قشنگ و شاعرانه شده خارج می شم.
12. ماشین بوی سیگار می ده. فکر می کنم که اگه سیگاری بودم الآن مجبور نمی شدم پنجره رو تا ته بدم پایین که نفسم بند نیاد! راننده می گه ماشین خیلی بوی سیگار می ده خانوم؟ و بلند بلند می خنده. لب خند می زنم. چند دیقه بعد می پرسه که تا حالا شما رو نرسوندم؟ و در جواب من که می گم نه، میگه پس یکی از هم مدرسه ای هاتون بوده. صدای آهنگشو زیاد می کنه: نبسته ام به کس دل... نبسته کس به من دل... چو تخته پاره بر موج... رها رها رها من... چشامو می بندم و باد می زنه توو صورتم.
13. راننده در مورد آهنگای سنتی حرف می زنه و بعد نمی دونم چی میشه که شروع می کنه از تذکره الاولیا و مثنوی و خسرو وشیرین حرف زدن. بعد به طور ناگهانی می گه: خانوم من حرفه م روزنامه نگاریه. اما به نظر من هیچ رشته ای بدون ادبیات کامل نیست. و می گه چه قدر حیفه که بعضیا با ادبیات مث درس برخورد می کنن و بهم افتخار می کنه و تبریک می گه. و من فکر می کنم که چه جالب که حتی راننده آژانس هم ادیبش نصیبم می شه! و بهم می گه که خیلی خوشحال شده و ایشالا همو باز هم ببینیم و من موفق بشم! پیرمرد مهربان!
14. حوالی ساعت 4... توو تاریکی سالن خودمو می رسونم کنار فلفل. و فکر می کنم که چه قدر خوب که هنوز تبلیغ قبل از فیلمه.
15. دارم فکر می کنم که رویای تنهای فیلم، حالا بدون علی چه کار کنه، که نریمان از ساختمون رو به رو به رویا می گه بیاد کنار پنجره و ازش می پرسه که این پیرهن سفیدشو بپوشه یا سیاه. و من غرق صحنه ی عاشقانه ی فیلم شدم که فلفل می گه: چه قدر قشنگه!
16. یاد جمله ای می افتم که: آخرشم نفهمیدیم دسته ی صندلی سینما مال ماست یا بغل دستی مون... و بعد در اثنای فیلم به نتایجی در این مورد می رسم!!
17. حوالی ساعت 6... جلوی سینما وایسادیم. خ فهیمی ازمون خدافظی می کنه و وقتی دارم از فلفل جدا می شم، بهش می گم که وقتی اومدن دنبالش بهم خبر بده؛ نگران می شم.
18. حوالی ساعت 7... توی ماشین نشسته م و سرمو تکیه دادم به صندلی. خیره شدم به بیرون پنجره. دارم فکر می کنم که چرا مهشاد گفته بود موقع زلزله بهتره توو ماشین هم نباشیم! و اگه الان زلزله بیاد چن تا از این درختا می رسن به ماشین. و فکر می کنم که روزی که دارم با "اون" می رم بیرون، این خیابونم نشونش بدم.
19. از فلفل می پرسم که سوار ماشین شده یا نه. و وقتی میگه نه. یهو یادم می افته که جامعه خراب شده و گرگ زیاده و نکنه چن تا از همون گرگا توو خیابون شریعتی باشن و نگران خواهر کوچولوم می شم!
20. فکر می کنم الآن که برم خونه چه کار می خوام بکنم. که یادم می افته هدی گفته مردی در تبعید ابدی خیلی قشنگه و خیلی خوشحاله که تصمیم دارم این کتابو بخونم. یادم می افته که فلفل ازم پرسیده امشب دینی می خونم یا نه. و یادم می افته که چه قدر خستهم و باز پنجره رو تا ته می دم پائین و فرو می رم توو افکارم که بارون... می زنه توو صورتم و دوباره هر چی شعر حفظم، پخش می شه تو هوای بارونی بهار ...
21. حوالی ساعت نه... چادر سفید گلدارم سَرمه و دراز کشیدم روی جانمازم. دارم برای مهشاد توضیح می دم که حالا که المپیاد قبول نمی شم، امتحانا که تموم شه، یا منتظر می شیم زلزله بیاد بمیریم... و یا اگرم زلزله نیومد، انقدر تست جغرافی می زنیم تا باز بمیریم!! و با خودم می خونم: در سرم رنج های فرهاد است/ یک نفر مثل من جنون باید/ تیشه ام را به دست او بدهید/ بعد من کاخ بیستون باید... بعد می گم: من حالم خوبه...
22. حوالی ساعت ده... موبایلمو بر می دارم و به فلفل اس ام اس می زنم: حال من خوب است... اما... با تو بهتر می شوم...
23. حوالی ساعت 10ونیم... نفس عمیق می کشم... روز خوبی بود...
. . . یا نور المستوحشین فی الظلم . . .
طعم زهر می دهد
جرعه ی نسکافه ای
که نیمه شب
دست به دامان بغضی که در گلو...
پایین نمی رود
(بهمن 91)
. . . یا غایه الآمال . . .
مرا شِعری معیوب و
تو را مثنویشَعر بلند
نگاه کــــــــن!
تو شاعرتری ...
(اسفند 91)