. . . یا زهرا (سلام الله علیها) . . .
- مثلا ساعت 23:54 دلت بخواهد انگشتت را روی call فشار بدهی و او... همان لحظه... دقیقا همان لحظه... حتی بدون این که ساعت بشود 23:55... با اولین بوق... بگوید «الو؟!»... اما ساعت 00:09، خیره به گوشه سمت چپ بالای گوشی خوابت ببرد...
- مثلا در حین خواندن مفاهیم کتاب دینی، به دلایل مختلف ناگهان بغضت بشکند و بلند بلند گریه کنی...
- مثلا می شد به جای آن مرحوم، آن شب برای من نماز لیله الدفن بخوانند... «کجایی ای نسیم نابهنگام... ای جوانمرگی؟»..
- مثلا «این اربعین نشد، ولی خواب دیده ام/ ویزای کربلای مرا مهر می کنی...»
- مثلا احساس کنی خستگی روحت را یک گلدان گل نرگس و یک حوله و بخور گل نرگس از بین می برد...
- مثلا «دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟!»
- مثلا دچار یک بیماری روانی به نام «حساسیت اسراف» شوی... و وسط درس خواندن، یکهو بلند شوی ببینی همه ی چراغ ها خاموش است؟! یا مثلا چراغ ماکروفرو و چای ساز و ماشین ظرفشویی روشن نمانده؟!
- مثلا موقع حرف زدن با خواهرت، ناگهان چشمان خواهرت قطره اشکی را که لیز می خورد روی چهره ات دنبال کند...
- مثلا توی دانشگاه امام صادق (علیه السلام) یک آشنا ببینی و سرت را بیندازی پایین!! :/
- مثلا توی ماشین بگویی خدا نصیب کسی نکند... رویایش یک روز بشود کابوسش...
- مثلا « من گشنه ام تو گشنه ای آیا شبیه من؟!/ یک شاعر گرسنه ی تنها شبیه من»...
- مثلا خانوم شریفی هنوز بپرسد «تو خوبی؟!!!»...
- مثلا به زن عمو بگویی: «اشکالی نداره... غصه نخور... إنّ الله مع الصابرین...» و زن عمو بگوید «حرفش آسونه!»... و نداند که فقط حرفش نیست...
- مثلا اس ام اس: «sisters like you are hard to find » و پاسخ «جی ی ی ی ی غ! :)»
- مثلا این که سرکلاس بگویی: «مریم! بلند شو بیا روی این صندلی بشین!»... و بگوید: خانوم من که کاری نکردم! و تو می خواهی بگویی «همش سر و صدا می کنی! خسته شدم!» ولی توی دلت «والکاظمین الغیظ» بخوانی و وقتی می بیند ساکت شده ای، می گوید خانوم این جا؟! و تو می گویی نه بشین! سر و صدا نکنین بچه ها! و فکر کنی کار خوبی کردی که جایش را عوض نکردی...
- مثلا باز گریه کرده باشی و مثل همیشه ای که دماغت می سوزد، نتوانی نفس بکشی و با انگشتت نگذاری هوا برود توو!!!
- مثلا امتحاناتت شروع شده باشد و تو با ناباوری به گذر وقت بپردازی و توی خانه راه بروی و بگویی: برخیز و مخور غم جهان گذران!!»
- مثلا من می خواهم بروم درس بخوانم...
- مثلا دلم خیلی تنگ می شود برای مدرسه...
- مثلا دعایم کنید...
- مثلا جان تو و جان پرندگان پربسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند...
پ.ن:
چرا از عشق ترسیدی؟ لالایی هامو نشنیدی؟/ جوابم رو بده جونم، می دونم که نخوابیدی
لالایی باز دلتنگم/ دارم با گریه می جنگم
جوابت اینه: بیدارم/ همیشه دوستت دارم
لالایی بغض سرگردون، لالایی دختر بارون/ بخواب روو شونه ی ابرا، بخواب لیلای بی مجنون
بخواب دنیا پریشونه، سر حرفش نمی مونه/ کجاست اونی که حرفاتو توو چشمات ساده می خونه
بخواب عمرم، بخواب جونم، بخواب آهوی حیرونم/ دلت تنگه خبر دارم، دلت بی تابه می دونم....
(عطیه سادات حجتی)
(دی ماه 92)
. . . یا حسین . . .
یک... زمین پاییزش را از یاد می برد
اما زخم عمیق عاشورا را هرگز...
دو... پاییز کوچک من
پاییز کوچک مهربانم
پاییز مهربان همدردم
تو را
به خاطر تمام باران هایی که روزهای غمگین برای شکستگی شکستگان فرستادی
تو را
به خاطر تمام روز هایی که با دلم ساختی
که با بدخلقی هام کنار آمدی
که اشتباهاتم را دیدی و با این حال تنهایم نگذاشتی...
پاییز کوچک تنهام
تو را
به خاطر رنگ پریدگی روی روزهات
و منش نازک شاعرانه ات که برگ ها را پرواز می داد
و آسمانت
که صبورانه صدای گریه هایم را و درد دل های شبانه و روزانه ام را شنید و در دل نگهداشت
تو را به خاطر تمام آرزوهایم که مثل برگ های زرد و و سرخ و ارغوانی ات ریختند بر زمین...1
حتی...
حتی به خاطر شب های تا صبح بی قراری ام
حتی به خاطر کلافگی و اشک های بی پناهی ام...
حتی به خاطر تمام بارهایی که از عمق وجودم آرزوی مرگ کردم
حتی به خاطر زمزمه های «أمّن یجیب» و «یا کاشف الکرب» شب هایم...
تو را پاییز کوچکم
پاییز کوتاه هفده سالگی ام
به پاس تمام این ها دوست دارم...
«حالا دیدار ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیده اند.
پس با هر کسی از کسان من
از این ترانه ی محرمانه سخن مگوی
نمی خواهم آزردگانِ ساده ی بی شام و بی چراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه ی نامه ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا می دانم سلام مرا
به اهل هوای همیشه ی عصمت خواهی رساند
یادت نرود گلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرارویِ چشم به راه ماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
خداحافظ!»2
1. زرد و سرخ و ارغوانی... امیرحسین سام...
2. سیدعلی صالحی
پ.ن: شما را به خواندن شعر «پاییزی» حسین منزوی دعوت می کنم...
پ.ن: اگر روزی سر و کارم به بیمارستان اعصاب و روان یا اورژانس درمانگاه یا جایی شبیه این ها افتاد، حتما به عنوان تجربه بهشان می گویم که تاثیر یک عدد «قرص سرماخوردگی خارجی»، مثلا «کلد ژل» یا «کلد استاپ» به مراتب از آمپول آرام بخش و قرص «کلردیاز» و دیگر قرص های اعصاب بیشتر است... این ها اگر تاثیرشان بیست دقیقه یا نیم ساعت خواب باشد، آن قرص های سرماخوردگی حداقل سه ساعت آدم را می خواباند... حداقل سه ساعت... یادم باشد بهشان بگویم..
(ادر 92)
. . . یا زینب . . .
یک وقت هایی می شود که گوشه ی نماز خانه مدرسه در جانماز نشسته باشی و احساس کنی که همه ی روحت به اندازه یک کف دست، کوچک و جمع شده باشد و افتاده باشد دست کسی و او هی فشارش دهد... فشارش دهد... فشارش دهد...
و تو درد را در بند بند وجودت حس کنی و هی بخواهی حزن و دردت در قلبت بماند... و لبخند بزنی و خدا را صدا کنی...
یک وقت هایی می شود که همه چیز در اطرافت رو به راه باشد فقط یک چیز هایی از بخش پسین افکارت حال خوبت را دست کاری کند..
و تو... از صبح که بیدار می شوی هی اشک بزند در چشمانت و بغض کنی... ولی بخواهی بزرگ باشی و لبخند بزنی و در جواب خانم قاسمی که: «خانم ثقفی حالت چطوره؟ رو به راهی؟» لبخند بزنی و بگویی «الحمدلله»... و خودت بدانی که این شادی و خنده های هر روزت شکننده است و تلنگری کوچک کافی ست برای درهم ریختنش.. و هی برای خودت بخوانی:
« یا ایها الذین آمنوا استعینوا بصبر و الصلوه انّ الله مع الصابرین»
یک ... من در نمازخانه تنهام. ساعت هفت و نیم است و من دارم عربی می خوانم... خیلی رو به راه نیستم... هرچند دقیقه یک بار اشک میزند در چشم هام... از صبح که بیدار شدم بغض دارم... روی جلد کتاب عربی می نویسم:
« و این منم... زنی تنها... در آستانه فصلی سرد... و درک هستی آلوده زمین... و یاس راز آلوده آسمان... در کوچه باد می آید... و این آغاز ویرانی ست... آن روزی که دست های تو ویران شد هم باد می آمد... من سردم است... من سردم است و انگار که هیچ وقت گرم نخواهم شد...» و خوب یادم می آید که روز آخر... همان روزی که او پیش چشم هام ویران شد باران می بارید...
امروز یکی از بچه ها گفت که پارسال به خاطر حرفی ازم دلخور شده... فقط خدا می داند که حرف هایم چند نفر را آن قدر ناراحت کرده که یک سال یادشان بماند... من آدم بدی هستم... مدام ناشکری می کنم... امروز پریا می گفت باید بزرگ شویم... من از بزرگ شدن می ترسم.... بابا گفته بود دیگر بزرگ شده ام... گفته بود بهم اعتماد دارد... رویم حساب می کند... و من مدام تلاش می کنم که اعتمادش از بین نرود... که ته قلبش آرام باشد از این که دختر کوچکش 18 سالش شده و دیگر بزرگ است... آن قدر که می شود رویش حساب کرد... امروز از آن روز هایی ست که بهانه می گیرم... کاش فلفل نمی رفت سر کلاس... کاش هدی این جا بود... من... أستوحِش... (صبح، ساعت 7 و نیم)
دو ... دیروز از آن روز هایی بود که می شد نفس عمیق کشید! از همان صبح گرفته، تا ظهرش که به فلفل زبان زرگری یاد دادیم و با هدی، راه مدرسه تا پژوهشگاه را به زبان زرگری شعر خواندیم و خندیدیم و خندیدیم و حرف زدیم... تا بعد از ظهرش که جلوی پژوهشگاه منتظر مامان بودم و پیاده رو را راه می رفتم و شعر می خواندم و کیف می کردم... تا شبش که برای بابا با ذوق خاطراتم را تعریف می کردم و بابا یک جور عجیب و متحیّری نگاهم می کرد... دیروز از آن روزها بود که بعدها خاطره اش دوباره مثل خاطره های خوش گذشته اشک می آورد به چشم آدم... من خوابم می آید... چشم هام مثل پارسال می سوزد... من دوستانم را دوست دارم... و از آدم های بی معرفت و بی انصاف بدم می آید...( عصر)
سه ... توی جانمازم دراز کشیده ام و فکر می کنم... همان چادر سفیدی سرم است که اردیبهشت سرم بود و داشتم به مهشاد می گفتم: حالا که المپیاد قبول نمی شوم، انقدر تست جغرافی می زنم تا بمیرم... و به خودم می خندم و فکر می کنم که من حتی یک تست جغرافی هم نزدم... و با تمسخر از خودم می پرسم: حالا مثلا تست جغرافی نزدی حالت خوبه؟! دیوونه ی بی عقل؟!! و بلند می شوم و مکان را ترک می کنم قبل از این که با خودم دعوایم شود!!
مهشاد امشب نمی آید خانه... مثل خواهرم شده... من و فاطمه و مهشاد تازگی ها بیشتر به هم نزدیک شدیم...
چهار ... امروز متوجه می شوم که دوباره خیلی لاغر شده ام... ترازو و زهرا و ماه نوش و هانیه این را یادآوری می کنند و من می خندم و وصلش می کنم به شوهرم که مثلا معتاد است و کتکم می زند و فشار زندگی و گرفتاری ست که دارد آبم می کند! و بعدازظهر توی ماشین فکر می کنم و می فهمم کنترل اعضای بدنم دست خودم نیست... حتی مقدار بسیار کمی غصه هم اشتهایم را می برد و بعد هم جسم بیچاره ام شروع می کند به آب شدن... به آب رفتن... و هرچه من در آینه فریاد می زنم «حالم خوبه سنا! نگام کن! ببین چه رو به راهم! ببین چقدر می خندم! ببین بهم خوش می گذره!» فایده ای ندارد و او راه خودش را می رود و من و افکارم راه خودمان را... درست مثل مواقعی که استرس می گیرم و حتی اگر خیلی هم جزئی باشد، باز هم تمام بدنم می لرزد... و من هرچه آرامش می کنم که «چیزی نیست... آرام...» و نفس عمیق می کشم و دست هایم را نوازش می کنم، فایده ای ندارد... من ... حتی کوچک تر و ناتوان تر از آنم که بتوانم مواظب «خودم» باشم! آن وقت مامان و بابا فکر می کنند دیگر آنقدر بزرگ شده ام که بشود زندگی را سپرد دستم... خدا کند بابا هیچ وقت این پست را نبیند...
پنج ... هزار نقش برآرد زمانه و نبود/ یکی چنان که در آئینه تصور ماست (انوری)
(ادر 92)
. . . یا الله . . .
داود پیغمبر گفت خدایا، اعضاء تن را با آب بشویم تا از پلیدی پاک شود، دل را با چه بشویم تا از غیر تو پاک گردد؟ فرمان آمد دل را به آب حسرت و اندوه بشوی تا بپاکی بزرگ رسی! گفت: خداوندا، اندوه و حسرت از کجا آرم؟ فرمود ما خود اندوه فرستیم ولی بشرطیکه دامن در دامن اندوهگینان بندی! پرسید: بارالاها، نشانی آن ها چیست؟ گفت همه روزه آفتاب را می نگرند تا کی فرو شود و پرده شب انداخته شود تا ایشان درِ خلوت گاه کوبند و همه شب خروشان و سوزان و گریان به نیاز و گداز، روی بر خاک نهاده آواز مرا می خوانند.
در آن حال از خلّاق عالم ندا آمد که ای جبرئیل و ای میکائیل تسبیح بگذارید که آواز سوخته ای می آید، هرچند بار گناه دارد لیکن در دل درخت ایمان دارد و در آب و گل او مهر ما سرشته! فرشتگان مقرب که از آن روزگار که در وجود آمدند تا رستاخیز، دست در کمر بندگی ما زده اند و فرمان ما را چشم نهاده و در آرزوی یک نظر می سوزند! انگشتان حسرت در دهان حیرت گرفته که این چیست؟ خدمت اینجا و محبت و دوستی آن جا! دویدن و پوشیدن بر ما و رسیدن و نادیدن ایشانرا! از حضرت جلال و قادر متعال بآنها جواب می رسد که نهاد آنان معدن سوز و کان اندوه است! که من شکستگان و اندوه ناکان را دوست دارم!
(میبدی، کشف الاسرار و عده الابرار، جلد 1، صفحه 109، ذیل آیه 257 بقره)
پ.ن:
هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود...
(مصطفی مستور، روی ماه خداوند را ببوس)
(ادر 92)
. . . یا فاطمه الزهرا . . .
ما خانواده خوش بختی هستیم.
پدرم... -به غیر از سرماخوردگی مختصری- سالم است و سایه مهربانش روی سرمان است.
پنج شنبه ها و جمعه ها با هم صبحانه می خوریم. حرف می زنیم. ناهار می خوریم. پدر با ما شوخی می کند و ما غش غش می خندیم و عشق می کنیم.
پدر من قهرمان همه روز های بچگی ام است. حرف هایش همیشه آرامم می کند. گاهی با من در مورد مسائل روز صحبت می کند.
پدرم موجه ترین انسانی ست که در اطرافم می بینم.
دیروز صبح داشت قانعم می کرد که به وظیفه ام عمل می کنم. گفتم اگر همین الآن بمیرم، هیچ کار ویژه ای انجام نداده ام که شایسته بهشت باشم. او می گفت وظیفه ام همین هایی است که انجام می دهم.
حقیقتش را بخواهید دلم کمی برای شان –پدر و مادرم را می گویم- می سوزد! خیلی روی من حساب کرده اند و فکر می کنند که خیلی آدم خوبی هستم... خیلی وقت ها بعد از نماز به خاطرشان گریه می کنم. دعا می کنم خدا –که ستار العیوب صدایش می کنم آن موقع ها- روز قیامت شرمنده پدر و مادرم نکند...
مادرم... – به غیر از درد کمر و دست و گردنش- سالم است و مهربانی اش خانه مان را گرم کرده است.
او خیلی زحمت می کشد. هر کاری می کند برای این که ما احساس خوش حالی کنیم و از زندگی مان لذت ببریم. برای همین کمردرد گرفته.
وقت هایی که ناراحتیم، کنارمان دراز می کشد و گوش مان را می چسباند به قلبش. آرام می شویم.
چند روز پیش فهمیدم که طاقت اشک هایم را ندارد. خودم را برایش لوس کرده بودم. کنارم دراز کشیده بود که آرامم کند. دست هایش را می برد بین موهایم و بعد صورتم را نوازش می کرد. همان روز فهمیدم که چه قدر نفس های مادرم را دوست دارم.
مادرم خیلی مهربان است. پدر را هم خیلی دوست دارد. و خواهر و برادرم را...
اما من... حقیقتش را بخواهید، تا به حال دستانش را نبوسیده ام و به خاطر این کمی ناراحتم...
خواهرم... دختر مهربانی است. شیطنت هایی دارد اما خب... هوای من و مادر و پدر و برادرم را دارد.
مثلا امروز برای دوستانش بستنی خریده بود، اول برای ما آورد بعد رفت پیش دوستانش...
من و خواهرم اتاق مان یکی ست. بعضی شب ها مشاعره می کنیم تا خواب مان ببرد. خیلی شب ها با هم شوخی می کنیم و می خندیم...
او مرا خیلی دوست دارد. من هم... هوایم را هم دارد...
خواهرم دختر آرامی ست. آزاری ندارد اگر اذیتش نکنند.
اما حقیقتش را بخواهید، گاهی با هم جر و بحث مان می شود و من خیلی به خاطر این ناراحتم... آخر من خواهر بزرگ ترم و نباید بگذارم او احساس تنهایی کند و شاید هم به دوستانش بگوید «خواهر بزرگ تر به درد نمی خورد»...
من هیچ وقت با خواهرم عروسک بازی نکردم. برای همین او همیشه با برادرم بازی می کرد...
امروز صبح به هــِدی می گفتم که اگر بمیرم یکی از نگرانی های بزرگم خواهر و برادرم هستند. خیلی اذیت شان کرده ام.
اما واقعا پشیمانم... من دیگر باید خواهر خوبی باشم...
برادرم... مرد کوچکی است. می شود به وجودش اعتماد کرد. مواظب من و فاطمه و مادر هست. برای خودش توی اتاقش قلعه می سازد و بازی می کند.
امروز عصر گفتم اگر من بمیرم ناراحت می شوی؟ گفت آره. گفتم غصه می خوری؟ گفت آره. گفتم آخر من خیلی اذیتت کرده ام. گفت نه. گفتم چرا. مثلا بچه که بودیم کتکت زده ام. دردت می گرفت. گریه می کردی. گفت خب منم لگد می زدم. گفتم آخر تو کوچولویی! من باید مواظبت باشم. بلند شد ایستاد گفت خودت کوچولویی! گفتم دستم بشکند... ببخشید... سر تکان داد و گفت خب! گفتم یعنی مثلا روز قیامت نمی گویی خدایا این مرا زده، تو هم بزنش؟! گفت نه. خب من هم زدم. گفتم پس وقتی بمیرم می بخشی؟ گفت آره. و بعد شروع کرد و از خاطرات مدرسه اش برایم تعریف کرد...
پسر مهربانی ست. تازگی ها تپل شده است. بازو هایش کم کم دارد عضلانی می شود. دستانش کم کم دارد شبیه دستان پدر می شود و صدایش کلفت... او مرد کوچک خانه ماست... خدا کند مثل بابا شود...
ما خانواده خوش بختی هستیم...
هوای هم را داریم...
همدیگر را دوست داریم...
توی خانه مان بوی گل نرگس می آید...
مادر انار دانه می کند...
بیرون از خانه باران می بارد...
بابا می آید...
من باران دوست دارم...
انار دوست دارم...
گل نرگس دوست دارم...
مادر را دوست دارم...
پدر را دوست دارم...
خواهر و برادرم را دوست دارم...
من... خدا را...
خدا را خیلی دوست دارم...
الحمد لله ربِّ العالمین...
:)
(ادر 92)
. . . یا صاحب الزمان . . .
او: «باد ها که می وزند
پنجره می لرزد بر قاب خالی خویش
از بی حفاظی خانه.
اما بدان شقایق
هرکس به قلمرو واقعی زندگی من آمد زنده خواهد ماند.
که رویا قلمرو واقعی زندگی من است.»
فهمیدی اسمت رو چی گذاشتم توی شعرم؟
دختر: {با شوق} این اسم رو برای من گذاشتی؟... چرا شقایق؟
او: شقایق شاهد دشته توی بهار، رنگ خونه، گُلیه که باغبون نمی خواد. این جوری خیال منم راحت تره...
(نمایشنامه شب و یاس یأس/ ابوالقاسم غلامحیدر)
پ.ن:
توو سر من هر شب اسب های حمله ور افغان و برق شمشیرهای تیز چنگیز و سرفه تانک های خسته صدام می گردن و انگار زنده ن. انگار همه شون هنوز هم گرسنه ن...
. . . یا محیی . . .
ترجمه: پس هنگامی که ابراهیم گفت: پروردگارا به من بنما که چگونه مردگان را زنده کنی. خداوند فرمود: آیا ایمان نیاورده ای؟ ابراهیم گفت آری ولی پرسیدم تا دلم آرام گیرد... فرمود چهار پرنده از این پرندگان را بگیر، سپس آن هارا در حالی که با خود مانوس ساخته ای بکش و قطعه قطعه کن، آن گاه بر هر کوهی بخشی از آن ها را قرار ده، سپس آن ها را فراخوان که شتابان به سوی تو می آیند و بدان که خداوند مقتدری است که هیچ چیز از او پنهان نیست و حکیمی است که همه کارهایش بر اساس حکمت است.
(بقره/ 260)
این آیه به زبان کشف بر ذوق ارباب حقائق رمزی دیگر دارد و بیانی دیگر. گفتند: ابراهیم مشتاق کلام حق بود و سوخته ی خطاب او، سوزش به غایت رسیده و سپاه صبرش به هزیمت شده، و آتش مهر زبانه زده، گفت: خداوندا بنمای مرا، تا مرده چون زنده کنی؟ گفت: یا ابراهیم «أوَلَم تؤمِن» ایمان نیاورده ای که من مرده زنده کنم؟ گفت: آری ولکن دلم از آرزوی شنیدن کلام تو و سوز عشق خطاب تو زیر و زبر شده بود، خواست تا گوئی «أولم تؤمن» مقصود همین بود که گفتی و در دلم آرام آمد...
آرام من پیغام تو/ وین پای من در دام تو
(کشف الاسرار، رشیدالدین میبدی)
. . . یا الله . . .
و تنها خداوند می داند چه می شود که در کلاس مبانی عرفان، دختری به این نتیجه می رسد که:
نه شیر است، نه شکارچی... و گوشه ای آرام می نویسد: لافکادیو!!
پ.ن.: سال ها پیش، حدودا 6 یا 7 ساله، تئاتر لافکادیو را دیده بودم. صحنه آخر لافکادیو از جا بلند می شد، تفنگ را بر زمین می انداخت و به دو مردی که لباس شیر داشتند و بر دست ها و زانوانشان نشسته بودند و مثلا شیر بودند، پشت می کرد... به شکارچی پشت می کرد و رو به تماشاگران فریاد می زد:
من.... نه شیرم.... نه شکارچی.... من.... لافکادیو هستم!!
و صحنه تاریک می شد...
. . . یا رحمن . . .
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید : که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا ! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو میدانم و از «بخشایش» تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد : نه از تو، نه از من...
«تذکره الاولیاء»
پ.ن.: سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست/ معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟...
(تیر 92)
. . . یا شفیق . . .
بستنی شکلاتی ای که دراز کشیده باشی روی تخت و زبانت را تا انتها بیرون بیاوری و یک دور کااامل دورش بچرخانی؛
حتی اگر بغضت گرفته باشد
حتی اگر نصفه نیمه پرتش کنی توی کاغذ قهوه ای ش
حتی اگر بعدش بالش را محکم بچسبانی به صورتت و خودت را به خواب بزنی
باز هم... هنوز هم... مزه ی دیگری دارد – چیزی شبیه کودکی- که دلت می خواهد چشمانت را ببندی و زبانت را تا انتها بیرون بیاوری و یک دور کااامل دورش بچرخانی...