. . . یا حسین (علیه السلام) . . .
و چون نوبت به این آیت رسید، دل روضه خوان حسین فاطمه (علیه السلام) شد:
(آل عمران، 52)
پ.ن: هر چه فکر می کنم یادم نمی آید توی کدام یک از شعر هایی که اخیراً خوانده ام، گفته بود: سیاهی چشم تو از ماده سیاهرنگ وسط شقایق هاست... اما همینش هم به نظرم فوق العادهست... سیاهی چشم هات... از سیاهی شقایق ها...
(بهمن 92)
. . . یا عزیــــــــــــــــز . . .
«موسی کو تقی» های مدرسه...
«موسی کو تقی» های نازنین مدرسه...
در یک روز نسبتا سرد و آلوده بهمن
شاید تنها
یادآوری خاطره تمرین صدای شما توی راهروهای مدرسه بتواند نفس آدم را باز کند
و تنها همین یک جمله که «سنا امسال هر وخ ازون «موسی کو تقی» ها میاد پشت پنجره کلاس، یاد تو می افتیم!» می تواند تا آخر روز همه شیطنت های تقلید صدا و مسخره بازی های پارسال را جلوی چشم آدم نگه دارد....
«موسی کو تقی» های خاطره انگیز....
حتما یادتان هست آن روزی را که پشت در اتاق خانم آل رسول منتظر بودیم تا بهش بگوییم کلاس تاریخ مان را بپیچاند و ما برویم برای المپیاد درس بخوانیم... و بچه های پیش دانشگاهی داشتند توی اتاق نتایج سنجش شان را می دیدند و ما پشت در، چه دیوانه بازی ها که در نیاوردیم و دستمان جلوی صورتمان بود و به فلفل درآوردن صدای شما را یاد می دادیم...
حتما یادتان هست آن جلسه ای را که خانم حسینی برای مان صدای شما را در آورد و ما دل مان برایش رفت و هنوز هم که هنوز است یادش که می افتیم قربان صدقه اش می رویم... و حقیقتا چه قـــــــــــــدر خانم حسینی موجود دوست داشتنی و بی نظیر و زیبا و مهربان و نازنین و عزیزی بود... و هست... و خواهد ماند...
«موسی کو تقی» های شیرین...
«موسی کو تقی» های عزیز پشت پرده...
حتما حواستان بود، امروز که خاطره نسبتا فراموش شده ی صدای شما برای مان زنده شد، با هدی توی کتاب خانه رو به روی هم نشسته بودیم و صدای تان را در می آوردیم و غش غش.... بلند بلند می خندیدیم... و خاطره بازی زیباترین و شیرین ترین خود آزاری دنیاست... :)
پ.ن:
1. مدام فکر می کنم نکند امسال هم خیلی دارد خوش می گذرد و حواسم نیست...
نکند وقتی بعد ها نگاهش کنم دوباره با خودم بگویم «حالا که فکرش را می کنم می بینم چه قدر ملال انگیز بود و چه قدر دلم برای آن ملال تنگ شده...»...
نکند توی کتابخانه نشستن و با هدی ساعت ها حرف زدن مان دیگر تکرار نشود...
نکند سبا و بزرگ دیگر برای مان مسخره بازی در نیاورند...
نکند صبا دیگر هیچ وقت برایم شعر امتیازی نخواند...
نکند میرباقری دیگر برایم دست تکان ندهد و نخواهد اذیتم کند و رو به عطیه نگوید فلفل ناراحت است و وقتی من هول می شوم و می گویم چرا؟؟ نخندد و نگوید حواسم نبود وکیل وصیش اینجاست... و لپم را نکشد و برود...
نکند ستایش دیگر هیچ وقت نگوید «سنا من خیلی از تو خوشم میاد... کاش هر روز می اومدی مدرسه بیشتر با هم دوست می شدیم...»
نکند عارفه دیگر اینقدر سر به سرمان نگذارد و محکم لپم را نکشد که صورتم قررررمز شود و کهیر بزند...
نکند دیگر نتوانیم سر به سر مریم نظر و عطیه ی طفلکی بگذاریم...
نکند خانم آل رسول دیگر صورت مان را ناز نکند و نگوید «حال همکارای عزیز من چطوره؟»
نکند دیگر نشود که بنشینیم سر کلاس خانم قاسمی و ذوق کنیم و هیجان زده بشویم از حرف هاش و بخندیم و خانم قاسمی دیگر نگوید «بچه ها من وقتی فکر می کنم فقط یه ماه دیگه با هم کار داریم قلبم درد می گیره»
نکند دیگر از انشای بچه های اول حرص نخوریم...
نکند دیگر مثل امروز... و مثل پارسال پنج شش نفری با هم نرویم توی حیاط قدم بزنیم..
نکند دیگر سر صبح توی راهروهای مدرسه قدم نزنیم و با فلفل بلند بلند نخندیم و نشود دیگر که فلفل بگوید «خواهر یادته پارسال اونجا نشسته بودیم بچه های پیش گفتن خفه شین داریم درس می خونیم...» و یک جای دیگر را نشان بدهد و بگوید «خواهر یادته این جا نشسته بودیم گفتن خفه شین بچه های پیش کلاس دارن؟»... «خواهر یادته داشتیم اونجا راه می رفتیم گفتن خفه شین بچه های پیش امتحان دارن؟»... «خواهر یادته اون روز نشسته بودیم روو پله یکی از بچه های پیش اومد درو کوبید که یعنی خفه شین ما داریم درس می خونیم؟»... «خواهر یادته اون روز توو عید داشتیم می خندیدیم خانم ال رسول گفت الان عیده بچه های پیش روشون فشاره... خفه شین؟».... و اصلا هر جای مدرسه را که نگاه می کنیم دست کم یک بار یک نفر بهمان گفته «خفه شین! بچه های پیش....»... و شاید دیگر هرگز خودش را لوس نکند و نگوید: «خواهر ولی من وقتی بچه های دیگه سر و صدا می کنن هیچی بهشون نمی گم...».. و مظلوم نگاه نکند...
و هزار «نکند» دیگر...
مامان می گوید: شما ها ناشکری می کنین... سختی همیشه هست... دلتنگی همیشه هست... اگه الان نتونی از زندگیت لذت ببری بزرگ تر بشی هم نمی تونی... مشکلات و سختی های سال های بعدی به مراتب بزرگ تره..
2. از صبح هی با خودم تکرار می کنم: قوی باش... قوی ی ی ی ی ی ی ی... (با لحن «امیر»ِ وضعیت سفید خوانده شود....» :)
. . . یا الله . . .
اگه می شد نگاهت رو توو حجم یه سرنگ جا داد
اگه می شد فقط یک بار پر و بالی به رویا داد
من از تزریق می مردم
تو رو تا اوج می بردم... (یغما گلرویی)
با هیجان حرف می زنم... که بابا بی مقدمه و بی هوا رو به مامان می گوید: «سنا رو دوباره ببر آزمایش... به نظرم دوباره برگشته...» وا می روم... می گویم: «نه... خوبم... واسه چی آخه؟...» می گوید: «سفیدی صورتت سفیدی نیست بابا... رنگ پریدگی ست... دوباره علائمش برگشته...» نمی ترسم... هول هم نمی شوم... فقط فکر می کنم اگر دوباره بنا شود هفته ای یک بار... سه ساعت روی تخت آن بیمارستان لعنتی بمانم... حالا... امسال، با این اوضاع... چگونه باید طاقت بیاورم.... و یادم می آید روی همان تخت لعنتی بودم که کیمیا زنگ زد و گفت «سنا مبارک باشه! المپیاد قبول شدی!...» و آن روز را من یادم است... خوب... خیلی خوب... همان شنبه ی کذایی... همان شنبه ای که خانم دهقان بردمان آن مرکز گفتار درمانی... همان شنبه ای که سر هیچ کلاسی نرفتم... و به خانم توکلی گفتم اجازه بدهد نروم سر کلاس کانون... و وقتی با خنده گفت نه، همان جا نشستم روی پله و زدم زیر گریه... و پریا بود... و فلفل بود... و هدی بود... و معلم های کانون بودند... و خانم توکلی هول شده بود... و بعدش گوشه کلاس پیش دانشگاهی... روی زمین... و صدای پریا: «سنا توروخدا گریه نکن...»... همان شنبه ای که به خانم شریفی قول دادم گریه کم کنم... قول دادم نشوم «سرباز نجنگیده و شکست خورده» و قول دادم «فرو نروم»... و شبش... پشت جلد کتاب عربی: «در لباس آبی از من بیشتر دل می بری....» زنده است... خیلی زنده... انگار همین دیروز... همین امروز... من حوصله تخت ها و پرده های آبی رنگ آن بیمارستان مسخره را ندارم... هرچند... «ظلمت گاهی بین الطلوعین می آید...(سیدعلی صالحی)»
(بهمن 92)
. . . یا سریع الرضا . . .
دلم لک زده بود... برای 6 صبح به زور از رخت خواب جدا شدن و توی سرما و تاریکی منتظر ماشین سبز رنگ سرویس ایستادن...
دلم لک زده بود... برای طرح دوباره ی این معما در ذهنم که: زهرا از در سمت من سوار می شود یا سمت هانیه؟... برای یواشکی زیارت عاشورا خواندن مریم نظر و سکوت های معنادارش... و فحش های کاشانی اش...
دلم لک زده بود برای مدرسه... و چه قدر هم کلاسی های کوچکِ لجبازِ بدقلقم بزرگ تر به نظر می آمدند امروز...
وقتی من روی صندلی راهرو نشسته بودم و مریم و پریا یواشکی داشتند هماهنگ می کردند که همزمان هدیه هاشان را بهم بدهند... وقتی دورم ایستاده بودند و منتظر بودند ذوق کردنم را ببینند... وقتی سر کلاس خانم قاسمی چند نفرشان هنوز هم مثل پارسال مدااااام سوال می پرسیدند... وقتی سیما کنار عطیه نشسته بود و پگاه کنار فاطمه... وقتی عارفه سرش روی میز بود و خوابش برده بود... وقتی یلدا یواشکی درس می خواند و زهرا و حانیه پچ پچ می کردند... وقتی میرباقری با محبت و فداکاری جایش را داد به فلفل که کنار من باشد... وقتی فلفل کنار من نشسته بود و نمره هاش را جمع می زدیم... همه شان انگار که توی این یک ماه کلی بزرگ شده اند... کلی خانم شده اند...
دلم لک زده بود... برای یواشکی حرف زدن با فلفل سر کلاس ها... و صفحه های سیاه شده با حرف هامان... و دلم عجیب می سوزد برای کتاب های پیش دانشگاهی ام که سفید وارد اتاقم شدند و همان طور سفید هم رفتند گوشه کمد...
1. سرش را گذاشته روی شانه ام و می گوید «این دوره ی امتحانات خیلی سخت بود... خیلی بهم سخت گذشت... تو نبودی خواهر...» و من توی دلم تند تند خداراشکر می کنم که ما از اول مهر با هم می رویم دانشگاه... که از هم جدا نمی شویم... که سخت مان نمی شود با هم... و نگرانم نکند اشک هایش را ناگهان روی صورتش ببینم...
2. توی یکی از صفحات کتاب فلسفه می بینم «آنی»... و یاد شعری می افتم از کشف الاسرار میبدی که چند شب قبل بهش اس ام اس زده بودم... می گویم: خواهر! دیدی شعره رو؟! «من آنِ توام تو آنِ من باش ز دل/ گستاخی کن چرا نشینی تو خجل؟» و پاسخ می دهد: شعر های تو را که می بینم گریه ام می گیرد... چه پیامچه... چه دست خطت را توی صفحات کتابم... می گوید دلم می ریزد... بغضم می گیرد... و من نفس عمیق می کشم و فکر می کنم که این اواخر یاد گرفته ام جوری بغض کنم که کسی نفهمد... هیچ کس... حتی فلفل که همه چیز را می فهمد... که سکوتم را می فهمد....
3. زهرا برای تولدم چند تا از عکس های جنوب مان را میکس کرده و بالاش نوشته: «عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند...»
و خدا می داند چه قدر به یاد جنوب می افتم و چه قدر بعضی وقت ها بعد از نماز صبح بوی جنوب می آید توی اتاقم...
کاغذ کادو را که پاره می کنم و قاب را بر می گردانم... مثل همه وقت هایی که نمی دانم چه باید بگویم از ذوق... از هیجان... فقط می گویم «واااااااااااای!» و بلند می شوم و زهرا را بغل می کنم... می خواهم آرام در گوشش بگویم: نمی گذارند زهرا... نمی گذارند... عشق دارد خفه می شود توی خیابان های کثیف تهران... توی قلب های گرفته ی ما... ولی نمی گویم...
فلفل توی کتاب می نویسد دلم جنوب می خواد... و من خوش حال می شوم... که حتی اگر به نظرم خانم هم شده باشد باز چیزهایی که دوست داریم مثل هم است... دلمان با هم یک چیز را می خواهد... مثل عکس حاج حسین... آن روز توی موزه خرمشهر... برایش می نویسم: کوچولو! با این که داریم بزرگ می شیم هنوزم به چیزای مشترکی فکر می کنیم... دلمون چیزای مشترکی می خواد... منم خیلی به جنوب فکر می کنم... خیلی... می نویسد: بالاخره این روزا تموم می شه... مگه نه خوار؟ و من... می ترسم ناگهان... و هی با خودم تکرار می کنم که تو حق نداری حرفی بزنی که او را نامید کنی... نا امیدتر کنی... نباید... ولی بعد... خودم بغضم می گیرد... همهمه می شود در کلاس... توی کتابش می نویسم: از کجا معلوم روزای بعد، بهتر از این باشه؟!... و او می گوید که دارد گریه اش می گرد واقعا.... و من نفس عمیق می کشم...
4. چادرم را سرم می کنم... می گویم: اصلا کاش هیچ کدام از روزهای پارسال خوب نبودند... کاش آن قدر دردناک بودند که حالا خدارا شکر می کردیم که تمام شد... لبخند می زند... لبخند می زنم... که یعنی: غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم... و خداحافظی می کنم... بدون شور و حال گذشته... بدون سرحالی قبل... از پله های سفید مدرسه می آیم پایین...
5. امروز دوباره داشتند یک طرف دیگر مدرسه را می کندند... انقدر غصه دار و عصبانی شدم که نرفتم به خانم آذر سلام کنم... می خواستم بروم داد بزنم سر کارگر ها... بگویم این هایی که با بی رحمی می کَنید خاطره است!! نفس ما به همین ها بند است... این ها اگر عوض شوند سوم دبیرستان ما عوض می شود... دویدن های ما عوض می شود... و با بغض و چشم های پر از اشک درِ قهوه ای مدرسه را کوبیدم و راه افتادم سمت پژوهشگاه...
6. هوا آلوده است... راننده های تاکسی هم که توی ایستگاه دود سیگارشان را بکوبند توی صورتت و سرفه ات بگیرد آلوده تر می شود... و آلوده تر می شود اگر به آن مردی که روی صندلی جلو نشسته و بی خیال از اتفاقات دور و برش بگویی که اگر ممکن است برود عقب بشیند و توی دلت بگویی: بی غیرت! تو خودت باید پیاده می شدی وقتی دیدی من بیچاره باید پیش دوتا (بـــــوق) بشینم! ولی ازش عذرخواهی کنی... آلوده است... حتی اگر راننده آژانس آن همه سر به زیر باشد و موقع دنده عقب با شرمندگی عذرخواهی کند و آنقدر مودب باشد... و تو فکر کنی اگر همه مردها، همه نامحرم ها این طوری بودند دیگر فکر روو گرفتن و خریدن چادری که پوشیه داشته باشد به سر آدم نمی زد... هوا آلوده است...
پ.ن: اصطلاح «کوره قوقو» یک اصطلاح گیلکی است که من در سفر اخیرم متوجهش شدم... وقتی پدربزرگم به دخترخاله کوچکم گفت که گوشه ای نشسته بود و با بقیه بازی نمی کرد... و بعد مهشاد گفت که ما... یعنی من و نازنین می توانیم مصداق بارز کوره قوقو باشیم... و معنایش یک چیزی شبیه مردم گریز... یا گوشه گیر است... :)
(بهمن 92)
. . . یا علی (علیه السلام) . . .
کاش بچه های سوم می دانستند که المپیاد –لااقل برای من- آن چیزی نبود که از آینده ام می خواستم و می دانستند که المپیاد... که مدال طلای المپیاد به هیچ عنوان به معنای موفقیت نیست. و به معنای احساس خوش بختی و آرامش در زندگی نیست... و آن حالی که می خواهند را بهشان نمی دهد...
کاش بچه های سوم می دانستند که المپیاد... که قبول شدن در المپیاد، مرحله اولش فقط کیف می دهد... کلاس های مرحله دومش فقط کیف می دهد و بعدش... روز های خوب تمام می شود... و هیچ کدام از قسمت های بعدش اصلا شبیه آن چیزی نیست که فکر می کنند...
که بعدش... دقیقا فردای همان شبی... همان نیمه شبی که اسم شان را توی سایت ببیند و خوش حال شوند... دقیقا فردایش دنیا آن رویش را نشان شان می دهد...
که بعدش دوره مرحله سوم است و یک سری آدم که نمی شود تحمل شان کرد... که بغضت را در می آورند و از باشگاه که برگردی باید بپری روی تخت... پتو را بکشی روی سرت و دندان هات را روی هم فشار دهی و روز شماری نه... ثانیه شماری کنی برای پایانش...
کاش بچه های سوم می دانستند که حال شان با المپیاد، با طلای المپیاد خوب نمی شود... و حال خوب شان بد می شود و شاید روزی پست های وبلاگ شان را که روزی عاشق شان بوده اند پاک کنند از ناامیدی... از زور درد... از فشار خاطرات...
و نمی دانند... و باور هم نمی کنند...
حتی با این که آن روز به آن یکی شان که به خاطر المپیاد کنار آبخوری گریه می کرد گفتم که از ته قلبم دلم می خواست که من هم کنکور می دادم... که دلم می خواست تمام تابستان را می آمدم و سر کلاس های مدرسه می نشستم به جای آن باشگاه خراب شده ی تاریکِ حال به هم زن... و حالا روزی هزار بار فکر می کنم که المپیاد وااااقعا آنی نبود که من می خواستم... و اگر بنا به درد کشیدن است ترجیح می دادم زیر آسمان مدرسه... توی چهارچوب کلاس های مدرسه و در کنار دوستانم درد بکشم... و اگر گریه می کنم دوستانم باشند که اشک هام را پاک کنند... نه زیر پتو... نه گوشه حمام... و یا روی بالش، نیمه های شب...
و نمی دانند... و باور هم نمی کنند...
حتی اگر برایشان تعریف کنم آن روزی که زینب از باشگاه اس ام اس زد « طلا :)))) » من آرام... و بدون حتی به هم خوردن حالت چهره ام مامان را صدا کردم و گفتم طلا.... و بعد مامان ذوق کرد و خوش حالی کرد... و اگر شادی مامان نبود احتمالا به جای دو ماه بعد... همان روز... همان جا جلوی آینه... در حال آماده شدن برای جشن عقدِ آن شب ویران می شدم...
و نمی دانند...و باور هم نمی کنند...
حتی اگر بهشان بگویم که وقتی مهسا زنگ زد و صداش از خوش حالی می لرزید، من انتهای خوش حالی م... و نهایت ذوقم لبخند بود...
کاش بچه های سوم می دانستند آن روزی تصمیم گرفتم به جای بهمن از مهر بروم دانشگاه، مامان آمد و پرسید چرا خوش حال نیستم و من انگار که یک استخوان توی گلوم باشد گفتم تصویری که توی ذهن من از آینده ام بود اینی نیست که دارد اتفاق می افتد... و رویم را کردم سمت عکس حاج حسین خراری تا اشک برود چند پرده عقب تر از چشم هام... و مامان نگاهش لرزید و من صدای ناآرامی قلبش را شنیدم...
کاش بچه های سوم می دانستند...
کاش می توانستم یک روز سر کلاس شان بی خیال انگیزه و روحیه و افتخار و این خزعبلات همه را بهشان بگویم...
و به سبا بگویم که چرا بهش گفتم: این که ارتباطی به خاطر المپیاد یا درس یا این مسخره بازی ها خدشه دار شود مضحک است... دردناک است... مسخره است... و دلم نمی خواهد کسی از بچه های سوم که دوستم بوده حالا فکر کند باید بهم احترام بگذارد و فکر کند که من حالا آدم دیگری ام... آدمی موفق تر... و یا خوش حال تر...
کاش می توانستم میکروفون مدرسه را بردارم و فریاد بزنم المپیاد خوش بختی نیست... شادی نیست... این بچه های بیچاره سوم را رها کنید.... ولشان کنید به حال خودشان... بگذارید کنکورشان را بدهند و یک سال بیشتر با هم باشند... یک سال بیشتر با هم صفا کنند... عشق کنند... رهایشان کنید... و چند بار بگویم لعنت به المپیاد....
و نمی دانند... و باور هم نمی کنند...
و مثل منِ پارسال فکر می کنند دوای درد هاشان این مدال لعنتی المپیاد است و بیرون زدن از مدرسه و بعدش می توانند یک دنیا کار کنند و صفا کنند و عشق کنند...
و ازم می خواهند که شعرِ «در مدرسه از نشاط مان کم کردند» را برای شان بفرستم... و نمی دانند بیرون این مدرسه هزاران نفر و هزاران چیز هست که نشاط شان را کم می کند... که فرصت ارتباط شان را کم می کند... که اگر به هم عشق تعارف کنند نمره انضباط شان را کم نمی کنند ولی نفس شان را می گیرند ... خون به دل شان می کنند... و بعد دهان شان را می دوزند و تهدیدشان می کنند که اگر صدایت در آید فلان می شود و بهمان می کنیم و نفرت می ریزند توی دل های کوچک شان!...
کاش می دانستند دیوار های مدرسه امن ترین جاست برای عشق ورزیدن...برای عاشق شدن... برای شعر و سرود خواندن دور میله های قهوه ای گرد طبقه اول... برای شاعر شدن... برای حتی درد کشیدن... و اصلا برای هرکاری...
و بیرون از مدرسه آدم بزرگ می خواهد... آدمِ آماده برای رنج... برای غصه... برای سختی...
و المپیاد پروسه خروج از مدرسه را سریع تر و کوتاه تر می کند...
پ.ن:
حرمت نگه دار دلم... گلم...
کاین اشک خون بهای عمر رفته ی من است... (حسین پناهی)
(دی ماه 92)
دلم می خواهد هزار بار آن پست تبسم را بخوانم و بعد «آرام دلم»ش را تکرار کنم و عشـــــــــــــــق کنم...:
«بین خودمان بماند
دیشب فرشته ها
از سجاده ی من
تا جانماز تو
صف به صف ... امّن یُجیب میخواندند ...
دلت آرام گرفت ، آرام ِ دلم ؟ ...»
دیشب برایم آیة الکرسی نخواندی... فهمیدم؛
سردم شد
جای خالیت دوباره در قلبم تیر کشید
و بالشم خیـــــــــــس شد...
(دی ماه 92)
. . . یا ولیّ المومنین . . .
پیرمرد ها خیلی مهربان اند... خیلی عجیب اند...
پیرمرد ها خیلی عزیز اند...
و خصوصاً آن پیرمرد نازنینی که گرمای آغوش خانه اش من را از جزوه عربی بنی هاشم جدا کرد و با اشتیاق نشاند پای حرف هاش....
که غذایش را با چنگال می خورد و حرف هاش آن قدر جذاب بود که من را وادار به ثبت آن لحظه ها کرد...
پیرمرد عزیزی که با وجود این که از زمان انقلاب تبعید شده بود به آمریکا و سال ها ایران نبود، به دیوار خانه اش قاب عکس های بزرگی از امام مهربان و آقای خوب مان بود و می گفت من اهل امام و آقا و پرچم و این هام... اگر اذیتتان می کند دیگر نیایید!! و من دلم می خواست همان جا... سر سفره... بلند تکبیر بگویم و بخوانم «در میدان می مانم تا نفس آخرم.... والی آخر»... و زنجیر عزاداری اش را نشان مان داد و به بابا گفت برایش از جنگ بگوید... و مامان گفت که می خواست لپش را بکشد بس که با نمک بود...
پیرمرد عاشقی که باوجود گذشت یازده سال از فوت همسرش هنوز هم هروقت ما را می بیند قصه ی ازدواجشان را تعریف می کند و اشک حلقه می زند در چشم هاش و غمگین می شود...
پیرمردی که فکر می کرد کسی که مدال طلا می گیرد خیلی خیلی باهوش است و باید اطلاعاتش در همه زمینه ها کامل باشد و سوال های سخت و تخصصی الکترونیکی می پرسید... و من تنها می توانستم با شیطنت بگویم: «چی بگم وال لا؟! کار خداست دیگه!» و بخندد و از خنده اش خنده مان بگیرد... و بگوید حالا که هر رشته ای می توانی بروی برو پزشکی... و وقتی مامان توضیح داد که «فقط رشته های علوم انسانی» گفت مگر ما این همه سال پزشکی کردیم کار غیر انسانی بود؟!
و خصوصاً او که وقت رفتن مان هول شد و گفت «همه باهم نروید... من یکهو تنها می شوم...» و با غصه گفت «پس هفته ی بعد هم بیایید»
و به من گفت «خانوم سناتور!» که یادش بماند «سنا» با سین است...
پیرمرد ها خیلی عزیز اند
خیلی مهربان اند
خیلی بانمک اند...
(دی ماه 92)
. . . یا ابا الفضل (علیه السلام) . . .
بحران یعنی
سلام نماز مغرب را بدهی بعد چادر به سر بدوی بیرون اتاق
ببینی بابا می خواهد نماز عشا را شروع کند...
بگویی «عشا رو جماعت بخونیم؟» و بعد بابا...
دست چپش را
همان دستی که نیست
که ندارد
بیارد بالا و بگوید:
«با من بابا؟!»
و بگوید «امام جماعت باید سجدتینش کامل باشد»
بحران یعنی
فقط بتوانی بگویی «واقعنی؟!»
و بابا لبخند بزند و برگردد رو به قبله اذان بگوید...
(دی ماه 92)
. . . یا حبیب الباکین . . .
ادبیات برای من تخدیر و خلسه ای بود ... ساباط های کاشغر بود...که می شد در آن دزدانه عشق ورزید ..
دور افتاده ترین لحظه بود که می شد درآن اسکان کرد...آن وقت موسوم می شدی به "عقب افتاده " !
زندگی در «عقب» در « دور دست بکر خالی از سکنه» تنها خلسه ای بود که با یک صدای غریب می شکست... بیدار می شد ... و زندگی به جلو می رفت... نزدیک می شد... آن وقت دوباره درد دایره تداوم رفت و برگشت بین این دو دنیا را کامل می کرد...
(میم)
(دی ماه 92)