سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک لحظه سکوت بود و من بودم و تو...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

. . . یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) . . .

 

- اشک هایم چه می شود طبیب؟

خیره در چشمان کم سویم

گفتی:

رهاکن اشک های دنیا را دختر!

حتم دارم با خودت گفتی:

بیمار شیدا داشتن هم عالمی دارد برای خودش...

 چشمان منتظر در اتاق انتظار 

حوصله نداشتند

و وقت ... 

تا برایت بگویم

با این چشم ها

وسیع ترین آب هایِ آرامِ عالم را ســیراب کرده ام طبیب!

حاذق ترین پزشک شهری!

(وبلاگ سطری به یادگار)

 

پ.ن: یه شاعر نگاتو غزل کرده بود... (کلیک)

 

(فروردین 93)




20 فروردین 1367
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا ابا الفضل (علیه السلام) . . .

 

آن روز خودش تعریف می کرد: «قرار بود با علی بریم. با سپاه خراسان. دبه کردن نامردا. گفتن دو تا برادر از یه خانواده نمی فرستیم. علی اون موقه اطلاعات عملیات بود، رفت. منم کم نیاوردم. رفتم اعزام انفرادی گرفتم. یه دوستی داشتم به اسم مهران. کارامو جور کرد. گفتن تازه هم سربازیش تموم شده آموزش لازم نداره. رفتم دوکوهه. گفتن گردان حرکت کرده. گردان سلمان. یه شب اونجا موندم بعد رفتم دنبالشون. توو شهرک آناهیتا رسیدم بهشون. طرفای کرمانشاه. تحویل سالو اونجا بودیم. روز اول که رفتم فرستادنم شناسایی منطقه. بی سیم برداشتم رفتم. نفر آخر خودمونو رد کردیم. رفته بودیم تو عراقیا. ده نمکی هم بود. اون وقتا نمی شناختمش. 18 سالش بود. گردان بغلی مون بود...»

(مسعود ده نمکی): «زمین را کندیم بدون اینکه خاک ها روی هم انباشته کنیم. چون دیده بان های دشمن متوجه می شدند که در این محل سنگر حفر شده است. داشت نزدیک صبح می شد و باید حفر سنگر را تمام می کردیم و پتو های سبز را به عنوان سقف بر روی شاخه چوب ها می کشیدیم و تا غروب زیر آن سقف پارچه ای می ماندیم تا دوباره هوا تاریک شود و بتوانیم برای قضای حاجت و یا کارها شخصی از سنگر بیرون بیائیم  .

در طول این ده دوازده ساعت سنگر نشینی چند ساعتی اش به خواب و خستگی شبانه در کردن می گذشت و بقیه اش را به نوشتن خاطره و دعا و مناجات سر می کردیم. جوی آبی از کنار سنگر های کمین ما می گذشت و صدای شر شر آب گوش نواز بود. صدای چه چه پرنده ها با سوت خمپاره ها قطع می شد و گاه مه غلیظی در دشت پهن می شد  ...

شب موقع نگهبانی مجبور بودم با هر تیم چند ساعتی را سر کنم. بعضی از نیروهای وظیفه  کم آورده بودند و دنبال بهانه ای برای عقب رفتن بودند  ...  اخبار بدی از سنگر وظیفه ها می رسید عده ای تمارض می کردند و عده ای هم به فکر خود زنی بودند. یعنی با وضعیت خطرناکی که ما داشتیم حسابی جا خورده بودند  ..

دو سه روزی را اینگونه سر کردیم تا اینکه دیده بان های دشمن گرای تپه کچلی کمین های پشت سر ما را گرفتند.گروهی بیست نفره از وظیفه ها هوای تهران به سرشان زده بود و با ساز دهنی آهنگ تولد تولد مبارک را به مناسبت تولد یکی از آنها می نواختند. کفر همه در آمده بود. آهنگ زدن آن هم در خط مقدم جبهه نوبر بود. اما در یک لحظه سوت خمپاره های دشمن صدای ساز آنها را برای همیشه ساکت کرد.

خمپاره 120 درست داخل سنگر اجتماعی آنها خورده بود. چندین نفر شهید و چندین نفر زخمی شدند. انتقال این زخمی ها به عقبه در روز روشن خیلی خطر ناک بود و دشمن هم فهمیده بود ما تلفات داده ایم شروع به کوبیدن مسیر انتقال مجروحین و  برانکاردها تا عقبه کرد. چند نفر از بچه بسیجی های ما هم برای کمک به آنها رفتند. نیروهای وظیفه دسته که دربرابر  بسیجی های کم سن وسال رجز می خواندند از ایثار گری بچه ها شرمنده شده بودند اما ترس اجازه نمی داد به کمک هم قطارانشان بروند  ...

از بین بچه های دسته ما هم که برای کمک به زخمی ها رفته بودن  ممیوند شهید شد و دو نفر زخمی شدند...»

(بابا): «ممیوند پشت سر من بود. ترکش خورد به گلوش شهید شد.» دستش را می گیرد به گلویش. «منم همون جا مجروح شدم.»

(مادر جون): «مجروح که شد منتقلش کردن اصفهان. من و باباش و عاطفه و لیلا (عمه ش) رفتیم بیمارستان. باباش گریه می کرد. بمب بارون بود. توو راهروی بیمارستان بودیم. باباش به صدّام فحش می داد. من نشسته بودم گریه می کردم قرآن می خوندم. یهو پرستار از توو اتاق یه پارچه سبز آورد بیرون، داد دست عاطفه. پارچه رو باز کردیم... دست کامیار بود... دست چپش...»

 (مامان): «یادمه اون اولا که باهم آشنا شده بودیم ازش پرسیدم چه قدر طول کشید تا با شرایطت کنار بیای؟ گفته بود من مشکلی نداشتم که بخوام باهاش کنار بیام. ناراحت نبودم از جانبازیم...»

(بابا): «قبلش خواب دیده بودم. خواب می دیدم توو دانشگام دست ندارم. چندین بار...»

(زن عمو): «چند روز قبل از این که بره جبهه، خونده بود که نامه اصحاب شمالو می دن دست چپشون. حالش بد شده بود. یه عالمه گریه کرده بود... رفت جبهه. زنگ زدن. گفتن دست چپش قطع شده...»

(عمه عاطفه): «بابا روزای آخر عمرش بی تابی می کرد. می گفت عاطی دستای منو نمی شه پیوند بزنن به کامیار؟ من لازم ندارم این دستارو. بچه م گناه داره....»

 

(عمو علی): «من جبهه بودم. سید مهدی (از دوستان شون) اومد جبهه دنبالم که بهم خبر بده. رفتیم یه گوشه روو خاک نشستیم. شروع کرد حرف زدن. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟ رسید به کامیار... گفت از کامیار خبر داری؟ گفتم نه... گفت مجروح شده... گفتم شهید شده؟ گفت نه... باور نمی کردم... گفتم سید اگه شهید شده بگو بهم... چیزیم نمی شه... مطمئن باش... گفت نه... بردنش اصفهان، دستش قطع شده... پرسیدم از کجا؟ فکر می کردم می خواد از انگشت شروع کنه کم کم بیاد بالا بعد بگه شهید شده... خلاصه آروم آروم باورم شد... مرخصی گرفتم. تا برگردم برده بودنش تهران. من که رسیدم خواب بود. دیدم جای دستش خالیه. زیر استخون آرنجشم باند پیچی کردن... وقتی بیدار شد، از درد، سینه می زد و نوحه می خوند... یه چیزی براش نوشته بودم بسته بندی کرده بودم. آخرشم براش نوشته بودم:

هر که را در عشق چشمی باز شد

پای کوبــان آمد و جانــباز شد... »

 

رحم الله عمی العباس (علیه السلام)

 

پ.ن: و مرتضی آوینی... که بیستم فروردین ماه 1372 آسمانی شد...

...: یه علمدارو آوردن که دیگه نفس نداره... مث عباسه قیافه ش... ولی دوتا دست نداره... (کلیک)

 

(فروردین 93)




أین المضطرّ الذی یجابُ إذا دعی...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) . . .

 

 می ماند یک درد...

ضریح هفتاد و دو تن و

سرافکندگی ما از اضطرار قلب مهدی فاطمه...

 

 

پ.ن: «یا ربّ الحسین، بحقّ الحسین، اِشفِ صدر الحسین، بظهور الحجّة»...

 (فروردین 93, بعد ار سفر کربلا)




زیبا تمام حرف دلم این است
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

. . . یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) . . .

 

تو زیبا تری

تو حتی از «ایهام نگران» در بیت های حافظ و صائب و سعدی زیبا‏تری... و رعشه آور‏تر...

همه کس من

آرام دل من

 

 

...: زیبا... زیبا تمام حرف دلم این است... من عشق را به نام تو آغاز کرده ام... (کلیک)...




که خودم در شلمچه جا مانده...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا زهرا (سلام الله علیها) . . .

 

بچه‏ها یک‏شنبه می‏روند جنوب... و دلتنگی یعنی حدود 7 صبح... قطعه 44 بهشت زهرا (سلام الله علیها)1 را قدم بزنی

و بغضت که گرفت، با صدای لرزان بگویی «بوی جنوب می‏آد»... و پاسخ بدهند «بوی شهداست... هوام... هوای جنوبه» و بگویی «پارسال این موقع جنوب بودیم...» و اشک هات احرام ببندند برای طواف حرم شهدا...2

بچه‏ها را یک‏شنبه می‏برند جنوب... و من یادم می‏آید نزدیک غروب... توی قطار تهران-اندیمشک... پاکتم را که دادند دستم، اسم «حاج حسین خرازی» را که در محل «فرستنده» دیدم... تمام تنم سرد شد و به لرزه افتاد... و رفتم و قصه دلبستگی‏ام به حاج حسین را برای خانم سجاوندی تعریف کردم... و بعد بین دو کوپه ایستادم و اشک ریختم... از شوق... از یک چیزی که اسمش را نمی‏دانم...

از یک‏شنبه دوباره تکرار قصه کاروان شهید صیاد... و من یادم می‏آید از شلمچه که برگشتیم، با غصه گفتم «بچه ها چفیه‏م توو شلمچه گم شد»... آن‏وقت عارفه لب‏خند زد: «بگو شهدا چفیه‏مو پیش خودشون نگه داشتن...» و تنها خدا می‏داند هنوز هم چه قدر حالم می‏تواند با این جمله عارفه خوب باشد...

شهدای شلمچه...

حاج حسین خرازی...

جنوب...

و انگار چیزی که آن‏جا مانده، بیشتر از یک چفیه است...

 

 

 

1.         قطعه شهدای گمنام...

2.         اشکم احرام طواف حرمت می بندد/ گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست... (حافظ علیه الرحمه)

 

 

 

 

پ.ن: همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت/ همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد (علامه طباطبایی).... الحمدلله ربّ العالمین...

(اسفند 92)




من تهمتن نی‏اَم تو شغادی اگر بگوی...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) . . .

 

چاهِ شغاد را ماننده

حنجره ای پر خنجر در خاطره ی من است:

چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی در افتد

فریاد

شرحه شرحه بر می آید...

(شاملو)

 

(اسفند 92)




با خویشتن جدال خوشی دارد!
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

  . . . یا الله . . .

 

« لطفا هنگام خواندن این پست، قطعه «امشب» را گوش کنید از جواد بدیع زاده :)»

   

امروز همیشه است...

و من آزادم هر قدر که دوست دارم خیال پردازی کنم

 امروز می تواند 11 فروردین 92 باشد. و رو به روی مان جزوه های قصیده ی معروف سنایی...

من آزادم

می توانم هر وقت دلم بخواهد دهانم را تا جایی که دلم بخواهد باز کنم و جیغ بزنم و اصلا برایم مهم نباشد که مجلس رسمی ست و مثلا مادران بچه ها هم هستند و یا هر فکر بی خود دیگر...

 می توانم تمام طول پیاده رو را بلند بلند شعر بخوانم و به دخترک حدودا 13 ساله ی جلویم توجهی نداشته باشم و به رویم نیاورم که کمی ترسیده و زیرچشمی دارد مرا می پاید:

«من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است...

نجات دهنده در گور خفته است...»

امروز می تواند درست یک ماه قبل از روزی باشد که به سن تکلیف رسیدم و من... دست هایم را قلاب کرده باشم دور گردن دایی و موج ها ما را بالا و پایین کنند... و صدای غش غش خنده ام در فضای خیس تابستانی بپیچد... بابا بهم یاد بدهد وقتی موج می آید نفسم را حبس کنم... و می توانم چشم هام را ببندم و موهایم را تصور کنم در حالی که پخش شده است بر امواج و نور خورشید به طور مایل می تابد به همان قسمت امواج... و گیسوان بلند 9 ساله ی من...

امروز می تواند 31 شهریور 93 باشد... و من رو به روی آینه... در اتاق مامان و بابا در حال اتوی روسری ای باشم که تصمیم دارم روز اول دانشگاه سرم کنم... و آهنگی را با خودم زمزمه کنم:

»شـــــُـــد خزان گــــــــُــلشن آآآآآشنایــــــــی... باااازم آتــــش به جان زد جدااااااااااااااایــــــی... با تو وفاااا کردم... تا به تنم جان بـــــــود.... مهر و وفا داری... با تو چه دارد ســــــــــود....»

امروز دیروز است

امروز پریروز است

امروز 25 آذر است

 17 تیر

8 خرداد

 14 اردی بهشت....

و یا می تواند دو سه هفته پیش باشد و خانم قاسمی در کلاس، درمورد رایطه ی ماهی ها و آب... و انسان ها و زمان سخن بگوید...

و من آزادم هر قدر دلم بخواهد خیال پردازی کنم

امروز همیشه است

و من می توانم سرخوش از به دنیا آمدن نوزادی باشم که نامش مثلا محمدعلی است

یا آیه

و شاید غزل...

می توانم فکر کنم این دخترک 6 ساله ای که الآن رو به رویم نشسته و بی مقدمه و بدون آشنایی تصمیم گزفته بهم بگوید «خاله» و دارد رنگین کمان می کشد

دختر نجمه است

و یا فلفل

و این دختر می تواند به جای این پالتوی قرمز که اصلا با شلوار آبی اش تناسب ندارد، یک پیراهن مخمل مشکی پوشیده باشد با جوراب شلواری سفید کلفت...

امروز هر روز است

تکرار تمام روزهای خوب گذشته که آینده اند

و تداوم عذابی که دیروز گذشت

و دیروز امروز است... و دیروز آینده است

من آزادم

و حق دارم هرقدر دلم بخواهد خزعبل ببافم و بریزم در صفحه سفید این وبلاگ...

و می شود گاهی هم نگران شوم که چه کسانی آدرس اینجا را دارند!

من آزادم

و حق دارم فکر کنم پوشه خاکستری نسبتا زشتم که جزوه های مرحله دوم در آن است، با ارزش ترین دارایی ام است.

و می توانم هر وقت که اراده کردم درش را باز کنم و بنشینم مثنوی «شاه و کنیزک» بخوانم... و کشف... و غزل های صائب... و شیخ صنعان... و اصلا هر چیز بی ربط دیگری...

می توانم در پوشه ام را باز کنم و ناگهان یک مقاله مفصل در مورد تفسیر آیه 102 سوره بقره بخوانم...

من آزادم

من آزادم

و دقیقا در همین لحظه که گذشته است و در عین حال هنوز نیامده هم بعد سیاست درونم پررنگ شده و هم حس شعر و هم کودکی و هم سنگینی و متانت خانومانه...

و احساسم در این لحظه... که دقیقا مشخص نیست چه زمانی ست... یک چیزی است شبیه عذاب و شادمانی بی دلیل و کمی دلتنگی و مقداری خواب آلودگی ... و حالت چهره ام یک چیزی ست میان بغض و لبخند و قهقهه و تمرکز... و گونه هایم از حرارت سرخ شده اند و رنگم پریده است

چون دقیقا این لحظه... ترکیب همه لحظاتی است که گذشته... و گذشته آینده است... و آینده حال است... و من  ملغمه ای هستم از همیشه... و انگار دنیای موازی گذشته ام با حال و آینده قاطی شده است!...

 

 

 

پ.ن: معلم فیزیکی داشتم که می گفت وقت هایی که مریض می شوم حرفش را بهتر می فهمم... و فکر می کرد نگاه های عمیــــق و با دقت من به معنای فهم دقیق و تمرکز است... و نمی دانست وقتی مریض می شوم، دماغم سرخ می شود و صدایم می گیرد، فرمول های فیزیک هم برایم حالت خیال انگیزی پیدا می کند و راحت تر می توانم خیالبافی کنم... و این پست مصداق بارز این ادعاست...

 

(اسفند 92)




فراتر از ستاره می نشانی ام (فروغ)
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا اله العالمین . . .

 

نترس!

با من به پناه شعر بیا

تا نشانت دهم

چطور آرام آرام

می شود شریعه ی خون آلود زخم را سد کرد

با فروغ محو گندم‏گون ساقه ی موهای یار شد و گم شد در سیاهی موهای خمیده و قیری رنگ خود

با شاملو به شیار مورب گونه های آیدا فکر کرد

با اخوان دلسوزی کرد برای پروانه های رها شده از پیله،

در سوگ لاله گریست

و با ابتهاج با گیسوی بلند یار شب را کنار زد

چطور می شود

با حافظ آرام آرام به شیشه بازی1 چشم ها پایان داد

با صائب، آبله پای، سرگشته ی بیابان های سوزان عاشقی شد

و با رودکی خیره ماند به لب های کوچک معشوق که به سان نیمی از دانه انار است...

با فردوسی شرحه شرحه شد تا انتهای چاه نابرادری...

و با سیمرغ پیروز مبارزه با رویین تنان شد...

بیا تا در جذبه تجلی عشق بر قلب مولانا.... بجوشیم و

در سماع صوفیانِ بی خود، بچرخیم و بچرخیم و بچرخیم...2

نترس...

نشانت خواهم داد که چگونه با عاشقانه های ری‏را3

می شود گستاخ شد برای فرار

برای نوشیدن اکسیر واژه ها

و امید بست به بهار

و دیدار اردی بهشت...

با من به پناه شعر بیا

تا رها شویم از تنگی حصار روزمرگی

تا این بار

به شکل دیگری شروع شویم در افسانه ها و رویاها...

و در نفس های منزوی ببینیم که چه مقدس است درد

و چه غریب است شاعر

 آن گاه در درد هامان حل شویم

گم شویم

و در گلستان نفس های مشتعل شاعران بسوزیم و بر باد رویم

با من به پناه شعر بیا

تا ببینی غروب یک روز نه چندان سرد زمستانی

چه قدر می شود شاعر بود...

و چه قدر می شود بی بنگ و افیون

تنها با شعر رها شد

و پرواز کرد

و مرد و زنده شد...

بیا ای خسته خاطر دوست

ای مانند من دلکنده و غمگین!4

 

 

 

1.        شیشه بازیّ سرشکم نگری از چپ و راست/ گر برین منظر بینش نفسی بنشینی

2.        وقت غزل خواندن شبیه مولوی بودی/ می چرخ چرخی چرخ می چرخیدی انگاری...(مهدی فرجی)

3.        آثار سید علی صالحی

4.        م. امید

 

(اسفند 92)




انفجار نـــــــــــــــــــــــــور
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

. . . یا فاطمه معصومه (سلام الله علیها) . . .

 

زمانی بود که وقتی بزرگ تر ها دور هم می نشستند و می گفتند «انقلاب دوای دردهای ماست» و بغض می کردند و تند تند امام نازنین و شهدا را دعا می کردند، ما، کودکان 6 یا 7 ساله، توی دل‏مان می خندیدیم و باور نمی کردیم...

حالا

وقتی دور هم جمع می شویم و می گوییم «انقلاب دوای درد های ماست» و نفس عمیق می کشیم و سرود های انقلابی فریاد می زنیم توی صورت دشمنان،

وقتی توی کلیپ جشنواره تئاتر مدرسه می بینیم: «الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین علیه السلام» بغض می کنیم و مو به تن مان راست می شود،

هستند کسانی که توی دل‏شان می خندند و باور نمی کنند...

 

اما انقلاب... ضماد زخم های ماست...

و فکر انقلاب... شادی روح ماست...

و سرود های انقلاب... نشاط زندگی ماست...

و رهبر انقلاب... نائب امام زمان ماست...

و رهبر انقلاب... جان ماست...

و انقلاب... تمسک به ولایت امیر مومنان (علیه السلام) است...

و ما تا نفس داریم برای امام و شهدا دعا می کنیم

و ما تا نفس داریم دعا می کنیم که یاور رهبر انقلاب‏مان باشیم...

و با یاد انقلاب، غم هامان را به دست فراموشی می سپاریم...

انقلاب مرهم شکستگی های ماست...

و باکی نیست اگر

 هستند کسانی که توی دل‏شان می خندند و باور نمی کنند...

 

 

 

پ.ن: ما پیمان بسته ایم که ادامه می دهیم و به توفیق خداوند ادامه خواهیم داد... (رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای «دام ظله العالی»)

 

 

بعد نوشت (بی ربط نوشت):

هر سه نقابدار: اکنون دانستید که آن سه مرد خود را با عقل و عمد و اختیار به آغوش دریا سپردند؟

هر سه مرد: دانستیم!

سه نقابدار: اکنون که دانستید از این تلاش عبث پشیمان‏ید؟

سه مرد: پشیمان نیستیم.

سه نقابدار: چرا؟

سه مرد: این دانسته از ارزش کار ما نمی کاهد.

سه نقابدار: کدام ارزش؟

سه مرد: نجات مردم.

سه نقابدار: شما متولی مردم‏ هستید؟

سه مرد: نیستیم!

سه نقابدار: صاحب اختیار مردم هستید؟

سه مرد: نیستیم!

سه نقابدار: شما کفیل مردم‏ید؟

سه مرد: نیستیم!

سه نقابدار: شما چه کاره مردم‏ید؟

سه مرد: ما جزو مردم‏یم....

(بخشی از نمایشنامه «رسم بر این است» نوشته سید مهدی شجاعی)

 

با لحن بچه های سوم خوانده شود... :)

 (بهمن 92)




هر لحظه به شکلی بت عیّار بر آمد...
ارسال در تاریخ دوشنبه 94/5/5 توسط سـ .

 . . . یا من اظهر الجمیل . . .

 

1.        دلم می سوزد برای کسانی که شعر «کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را» را تازه... برای اولین بار... توی کتاب ادبیات اختصاصی پیش دانشگاهی می خوانند...

و سال دوم دبیرستان... سر کلاس ادبیات با شنیدن این شعر از زبان معلم ادبیات، دست‏شان را روی دهن‏شان فشار نداده اند و بعد هزار بار با ابیات آن، کتاب دینی و جغرافی شان را تزئین نکرده اند... :)

 

2.        آن روزی که با خودم گفتم دلم نمی آید برگه های امتحان زبان فارسی را دور بریزم... حتما نمی دانستم که یک روز... مثل امروز... هنگام مرتب کردن قفسه کتاب هایم، پشت برگه امتحان کتاب «نگاهی تازه به دستور زبان» این یادداشت را پیدا خواهم کرد و چه قدر خوشحال خواهم شد...:

برگه امتحان منطق را می گذارم روی میز کلاس آزمون و وارد کلاس خالی سوم می شوم...

ماژیک را بر می دارم و روی تخته می نویسم: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم/ که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم»

بعد یک طرف صورتم را می چسبانم به تخته و با انگشتانم... با دقت... آرام آرام... دانه دانه کلمات را پاک می کنم...

مرا... به هیچ... وجود تو... موئی... عالمی...

صورتم را بلند می کنم و چشمم می افتد به نیمکت ها... فکر می کنم معلم کلاسم... روسری ام را گره می زنم و با نیت یک آدمی که معلم است، حافظم را باز می کنم و برای بچه ها شعر می خوانم:

«شب وصل است و طی شد نامه هجر/ سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر...»

و بعد از پنجره خیره می شوم به باران تا ذوق کردن بچه ها تمام شود... بعد می روم سمت تخته و با خط درشت برای شان می نویسم: «من از رندی نخواهم کرد توبه/ و لو آذیتنی بالهجر و الحجر»...

و می خواهم به‏شان بگویم که چه قدر عاشق ادبیاتم... و عاشق معلمی... می خواهم به شان بگویم که دیوانگی خیلی خوب است... و اگر عاشق‏ند، عاشق بمانند... نه عاشق تر شوند... و می خواهم برای شان یک عالمه قصه بگویم که یکی از بچه ها در را باز می کند و معلمی ام می شکند...

آرام به بچه های کلاسم تکلیف جلسه بعدشان را می گویم و زمزمه کنان خیره می شوم به باران... و فکر می کنم که یک معلم در یک روز بارانی چه قدر می تواند خوشبخت باشد...!

 

 

 

پ.ن: دیوانه ها از حال هم اما خبر دارند... (امید صباغ نو)...

پ.ن: یادم می آید آن جلسه ای که سر کلاس نقد ادبی... آن بیت «حسین منزوی» را، (چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود)... از زبان استاد کاکاوند شنیدم، آنقدر هیجان زده شدم که یک صدایی شبیه صدای اسب از دهانم خارج شد!... و بچه ها چه قدر با تعجب نگاهم کردند...  درست مثل جلسه اول کلاس نقد ادبی، قبل از ورود استاد کاکاوند... کسی چه می دانست که من چه قدر می توانستم عشق کنم با همین یک بیت با صدای استاد کاکاوند مهربان... و اصلا کسی چه می دانست که ما چه قدر با همین یک بیت زندگی کرده بودیم و خندیده بودیم... و کسی چه می دانست قبل از آن روز، چه شنبه هایی را برای دیدن استاد کاکاوند (رادیو هفت) بیدار مانده بودم...

پ.ن: یادم می آید روز مصاحبه وقتی خواندم: «تنهایی در وجودم رژه می رود و تو... فرمانده کل قوای من... ایستاده ای و فقط تماشا می کنی...» آقای رحیمی که دو دستش روی صورتش بود... از آن سر میز... بلند گفت خیلی قشنگ بود... آفرین... آفرین... و من مطمئن شده بودم که حتما معشوق آقای رحیمی ایستاده است و فقط تماشایش می کند!! :دی! و باز یادم می آید وقتی همین را توی شب شعر مدرسه، پیش فاضل خوانده بودم، بلند خندیده بود و گفته بود خیلی جالب بود! و بعد گفته بود که: خب چی کار کنه؟ و کمی فکر کرده بود و گفته بود: فقط می تونه نگاه کنه!... و من لبخند زده بودم و بلند شده بودم، در حالی که توی دلم می خواندم: بین جماعتی که مرا سنگ می زنند/ می بینمت برای تماشا خوش آمدی!

پ.ن: یادم می آید یک مدت خانوم داوودی هر جلسه می گفت بچه ها اگر امروز از کسی درس بپرسم، به این معنی نیست که جلسه بعد از او نخواهم پرسید... و دفترش را نگاه می کرد و می گفت: ثقفی بیاد!! و می گفت دیدید بچه ها! مثلا جلسه پیش از ثقفی پرسیده بودم... و من همواره دیوار کوتاه این پاتک بودم! :/

 

(بهمن 92)




« مطالب جدیدتر ........ مطالب قدیمی‌تر »