سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توکل بایدش...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/5/6 توسط سـ .

 

 یا حسین (علیه السلام)



کالمیت فی یدی الغسال




گر نستانی به ستم می دهند...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/11/21 توسط سـ .

یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)

 

آقای دولابی گفته بودند چیزی که مال آدم باشد، ملک آدم باشد، همه دنیا  را هم بچرخد باز برمیگردد پیش آدم...

حتی اگر انگشتر عقیقی باشد که موقع وضو در دستشویی قظار جا بماند...

سلام نماز را که می دهم، چشمم می افتد به دستم و متوجه می شوم انگشترم نیست! سریع از جایم بلند می شوم و از نمازخانه می زنم بیرون و می دوم به سمت قطار. خودم را به اهل کوپه نشان می دهم و می روم سراغ دستشویی... نیست... انگشتر عقیقم نیست... انگشتر عقیقی که از آن مغازه رو به روی حرم امام علی (علیه السلام)، بعد از خرید پارچه مشکی عمامه خریدیم... با خجالت به بابا گفتم انگشتر عقیق می خواهم. او هم زود آمد سراغ انگشتر ها...

جعبه انگشتر ها را که آقای موسوی - مغازه دار آشنای عمه – جلویم گذاشت، همه شان پر از نگین و زرق و برق بود... نگاهی انداختم و گفتم نه... و بعد در جعبه بعدی را باز کرد... نگاهش کردم... انگشتر عقیقم... همین انگشتر عقیق ساده ی بی زرق و بی نگین که حالا موقع وضو در دستشویی قطار جا مانده، از توی جعبه لبخندی زد و از همان موقع مهمان دست راستم شد...

آقای دولابی گفته بودند اگر چیزی مال آدم باشد، ملک آدم باشد، کل دنیا را هم که بچرخد باز برمیگردد پیش خود آدم...

نشستم روی صندلی قطار و خیره شدم به تاریکی بیرون پنجره...

خاله در کوپه را باز می کند و با یکی از همان لبخندهای شیطنت آمیز بی نظیرش می گوید «انگشترت... دست مهمانداره...»

چیزی نمی گویم... خاله را نگاه می کنم و می دوم به سمت کوپه مهماندار...

آقای دولابی گفته بودند اگر چیزی مال آدم باشد، ملک آدم باشد، همه دنیا را هم بچرخد، باز برمیگردد پیش خود آدم...

 

 

 

 

پ.ن:

من آدم بدی ام

اما خب از این بدی پشیمونم...

 




ما را ز سخت جانی خود این گمان نبود...!
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/11/14 توسط سـ .

یا ابن الزهرا (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

یک... نشسته ایم در کلاس 220... استاد حرف میزند. صدایش می پیچد توی کلاس. صدای پیچیده در کلاس، می پیچد توی سرم و سرم گیج میرود. نمی دانم. دقیقا نمی دانم چه مرگم شده که روی پاهایم بند نیستم. سرم را می گذارم روی میز و خیره می شوم به دیوار ترک خورده سفید کثیف کلاس. استاد حرف می زند. بچه ها هر چند دقیقه یکبار می خندند. از صدای خنده بلند مردانه می ترسم. این را یک روز صبح توی حیاط باشگاه المپیاد فهمیدم و همیشه عاشق خنده های آرام و باوقار بابا بوده ام. خصوصا وقت هایی که آنقدر می خندد که سرخ می شود و دندان هاش معلوم می شود. هیچ چیز واضح نیست. نمی فهمم استاد دارد چه چیزی را اینقدر با هیجان تعریف می کند. و نمیدانم بچه ها به چه چیزی اینقدر بلند می خندند. بوی گلاب می آید. از خواهرم می پرسم او هم حس می کند؟ می گوید اره و لبخند می زنم و می گویم فکر کردم دارم شهید می شوم!!

خواهرم نشسته است کنارم و پُلی و هدی و پگاه و نجمه ردیف جلو.... اما انگار کیلومتر ها از همه شان فاصله دارم. پگاه برمیگردد به خواهرم لبخند می زند. سرم گیج می رود. ولو می شوم روی میز... به عمه پیام می زنم که حدود ساعت ده می روم پیشش تا کلاس بعدی... کنار عمه برای من یک جایی است مثل منطقه الفراغ. بوی عمه نفسم را جا می آورد...

دو... با خواهرم حرکت می کنیم به سمت در خروجی دانشگاه. آرام آرام حرف می زنم. یادم نیست چه! خواهرم چیزی نمی گوید. حتی یک کلمه. شال گردنش را کشیده است روی صورتش و خیره شده به زمین. یادم می آید پُلی می گفت عادت کرده است که وقتی دارد با هدی حرف می زند، یکهو متوجه شود هدی به حرف هاش گوش نمی دهد. سعی می کنم لبخند بزنم. شاید اصلا صدایم را نشنیده باشد. خداحافظی می کنیم.

یادم می آید صبح، نشسته بودم روی صندلی جلوی یکی از همین تاکسی های زرد رنگ و سرم گیج می رفت. و بوی بدی پیچیده بود توی ماشین و با بی قراری خواستم پنجره را باز کنم که دیدم یک تکه چوب روی دگمه تعبیه شده و می خواستم خودم را از ماشین پرت کنم پایین که راننده متوجه شده بود و به اندازه دو سه سانت پنجره را داده بود پایین و من خودم را به پنجره نزدیک کرده بودم و تلاش می کردم نفس بکشم.

یادم می آید به وصال که رسیدیم همه مسافران پیاده شدند راننده رو به من گفت: مسیرم به امیر آباد هم می خوره اگه اون سمت می رید. و من در عوالم خودم بودم و صدایش را نمی شنیدم که متوجه شدم دارد با تعجب نگاهم می کند و من پرسشگرانه نگاهش کرده بودم و او حرفش را تکرار کرده بود و من گفته بودم که دانشگاه پیاده می شوم.

سه... مامان می گوید لباس هایم را عوض نکنم که برویم بلیط بگیریم. می گویم چهارشنبه صبح کلاس دارم. شنبه بعدازظهر هم با المپیادی ها. خاله از آن طرف تلفن می گوید بعد هزار سال دارد می رود مشهد و خدارا قسم می خورد که شنبه شب برگردیم. خانم شریفی جواب نمی دهد. نشسته ایم رو به روی خانمی که بلیط را تنظیم می کند. ساعت هارا می خواند و مامان من را نگاه می کند. بغضم گرفته است. می گوید شماره ملی مان را بنویسیم و وقتی خودکار را برمیدارم می گوید جذبه ای داری ها!! با بی حوصلگی لبخند می زنم. یاد تابلوی سیاه قلم عکس پدربزگ بابا می افتم. زیرش با عظمت نوشته شده میرزا رضا ثقفی و کلی القاب و چیزهای عجیب و غریب که مثلا شاعر بوده و مهندس بوده و کلی مرحوم و مبرور و از این چیزها ردیف شده جلویش. و عمو گفته بود خیلی جذبه داشته. همه ازش می ترسیدن! خانم بلیط فروش (!) می پرسد برگشتتون چه تاریخی؟ مامان من را نگاه می کند. می گویم شنبه... خانم بلیط فروش لبخند می زند و می گوید فرزند سالاریه ها! آفرین! مامانم میگوید: نه آخه دانشگاه داره، سرکار میره، باید هماهنگ باشیم با برنامه اش دیگه.

چهار... زنگ می زنم به مادرجون و آخر فیلم آن شب را ازش می پرسم. برایم تعریف می کند. یادم می آید پرنیا دیشب گفته بود هر کسی با یکی از ائمه خیلی صمیمی است و همیشه با او درد دل می کند و از او هرچه بخواهد می خواهد. و بهش گفته بودم دلم میخواهد راه بیفتم توی خیابان و از همه بپرسم با کدام یک از ائمه صمیمی اند... و از مامان می پرسم و او هم بی درنگ پاسخ می دهد...

پنج... می روم توی اتاق. به عکس شهدای بالای تختم لبخند می زنم و ولو می شوم روی تخت. چشم هام سنگین می شود. خانم شریفی همچنان جوابم را نداده. از صبح تا حالا از پرنیا خبری نیست. المپیادی ها از کارهایشان چیزی نگفته اند. مامان صدا می کند: جامونم جور شد... و خوابم می برد...

 

 

پ.ن: حالمان خوب است غم کم می خوریم/ کم که نه، هر روز کم کم می خوریم...

 

 




زمزمه محبتی...!
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/9 توسط سـ .

 

یا ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 

زنگ خورده است. «کاف» می دود دنبالم و برای بار هزارم ازم می پرسد که می تواند برود کلاس بالاتر ها؟ و من با خنده برایش خط و نشان که می کشم که اگر یکبار دیگر بپرسد، تا آخر سال باید همین جا بماند! و او با خنده می ترسد و ناچار می گوید چشم...

زنگ خورده است. ایستاده ام کنار کتابخانه و «ز» هم رو به رویم. برایش از نگرانی هایم می گویم. از اینکه ایــــــــنهمه استعدادی که دارد با این شیوه به هدر می ورد. برایش از فکر و خیال هایم می گویم که چه قدر رویش حساب کرده ام و چه قدر می ترسم با این رویکرد همه چیز را از دست بدهد.... اولش سخت ایستاده و این پا آن پا می کند. اولش مرا به خودش راه نمی دهد. تلاش میکنم. به این در و آن در می زنم که لااقل برود در فکر. در فکر خودش. در فکر زندگی اش. در فکر آینده ای که هنوز نمی داند چه می خواهد بشود و انگیزه ای ندارد. نسبت به زندگی اش احساس مسئولیت می کنم. دلم می خواد هرطور شده کمکش کنم. کم کم نرم می شود. کم کم راضی می شود که کمی از افکارش بگوید. از این که نمی داند چه کار کند ولی دلش هم نمی خواهد با کسی مشورت کند. از اینکه اصلا شاید انسانی نخواند و برود هنرستان. از این که انگیزه ندارد برای زیاد درس خواندن و تلاش کردن... کم کم می پذیرد که خیرخواهش هستم و می پرسد: «مثلا شما که روو من شناخت دارید می گید چه کار کنم؟»

زنگ خورده است. همچنان ایستاده ام کنار کتابخانه و همچنان «ز» رو به رویم است. حرف های قشنگ تحویلش می دهم و قرار می شود فکر کند و مرا هم در جریان بگذارد. احساس می کنم دوستش دارم...

زنگ خورده است. «ف» می آید سراغم و می گوید می خواهد خصوصی صحبت کند. دختر جدی و پر تلاشی است. با اختلاف زیادی شده است شاگرد اول کلاسشان. می ایستد رو به رویم و می گوید که سختش است توی جمع حرف بزند. می گوید از مخالفت بچه ها می ترسد. توی دلم می گویم «من هم!!» و دوباره یک سری حرف های خوب می زنم. بهش می گویم که حرف زدنش در کلاس به من کمک می کند. ذهن بچه ها را راه می اندازد. می گویم که از مخالفت نباید ترسید و از اهداف مهم تری می گویم که سختی راه را باید برایش تحمل کرد و این چیزها. می گوید ممنون. لبخند می زنم. می رود.

زنگ خورده است. می روم توی کلاس و به یکی از بچه ها می گویم خبری را به همه منتقل کند. می گوید چشم و دنبالم راه می افتد و یک چیزهایی می گوید. لبخندش زیباست. می خندد و با ذوق و هیجان حرف می زند. بهش می گویم اگر کسی بی خبر بماند گوش او را می کشم! می گوید خانووووووم! آن یکی می آید جلو و خبر را تکرار می کند و می پرسد همین بود؟... (انگار که فقط بخواهد چیزی گفته باشد) و تاییدش می کنم...

یک جور عجیبی است معلم بودن. یک جور احساس عشق و نگرانی توامان. یک جور احساس مسئولیت نسبت به نگاه همه این بیست و چند نفری که پشت نیمکت نشسته اند و از بالا سفارش شده درک مطلب شان تقویت شود!

قشنگ است معلم بودن. دوست داشتنی است.

الحمدلله...

 

 

 

پ.ن: خداجان؟...

 




(بدون عنوان)
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/11/8 توسط سـ .

 

یا مهدی (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)

 

مدتی ست دارم به عبارت «لا یتغّیر» فکر می کنم...

 

 

 

 

پ.ن: دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید/ ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست... (حافظ)

 

 




نامت غریب مانده میان غریب ها...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/10/11 توسط سـ .

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 

ایستاده بودم و در همان عالم میان کودکی و نوجوانی

در همان حالی که زیاد نمی فهمیدم کجا ایستاده ام

خیره شده بودم به اذن دخول حرم

که یک دسته

یک دسته ی بزرگ

یک دسته ی عظیم دلسوخته

(و شاید باید تاکید کنم: دلسوخته)

آمدند در حالی که به سر می زدند و با یک لحن خاص

با یک ریتم و آهنگ قشنگ بهشتی

صدا می زدند «عسکرییین»...

و اشک می ریختند...

و اشک همه را در می آوردند...

 

 

حالا امروز

که از آن عالم میان کودکی و نوجوانی گذشته ام

امروز

که شهادت امام حسن عسکری (علیه السلام) است

از تمام زیارت سریع و کوتاه آن روز

و از تمام سامرایی که زیارتش دیگر کار قلب است و از آن سال راه سفرش را بستند

از تمام تمام تمام سختی ها و تفتیش ها و تحقیر ها و گرمای آن روز

تنها غربت پیش چشمانم رژه می رود و طنین صدای «عسکریین» آن عزاداران دل و جان سوخته...

و شاید هم کسی

همان گوشه و کنار ها

طرید و شرید و فرید و وحید

همراه جمعیت اشک می ریخت...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعة و فی کل ساعة ولیاً و حافظاً و قاعداً و ناصراً و دلیلاً و عینا

حتی تسکنه ارضک طوعاً

و تمتعه فیها طویلا

برحمتک یا ارحم الراحمین...

 

:(((

 

 

...: نماهنگ سامرا؛ شهر غربت (دریافت)

 

 

 

پ.ن: حس و حال انشا نوشتن... انشای ادبی نوشتن و رنگ و رو دادن به یادداشت هایم را ندارم... فقط روایت می کنم...

رنگ پریدگی آن قدرها هم بد نیست...

 

پ.ن2: این دل ویران همان ویرانه باشد بهتر است...

 

 




من همچنان همانم و دنیا عوض شده است...!
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - جمعه 93/10/6 توسط سـ .

 

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 

بگذار ویکی پدیا هرقدر دوست دارد توضیحات نرم افزاری تخصصی بدهد...

بگذار هرقدر نمودار در چنته دارد ردیف کند و ورژن های بی نیاز از نصب و قابل حمل طراحی کند...

من همچنان می توانم دخترک شش هفت ساله ای باشم که با کتاب های «آوای الفبا» و روزنامه ها خواندن یاد گرفت و تفریحش ولو شدن روی تخت دو نفره ی اتاق و خواندن عناوین کتب کتابخانه بود...

و حتی به اندازه همان دخترک شش هفت ساله از برنامه نویسی شیءگرا و رویداد محور سر در می آورم...

«ویژوال بیسیک» برای من رنگ خاله بازی است و آش درست کردن با گِل و علف های باغچه...!

رنگ قایم موشک و سرخوردن در راه پله های خانه...!

رنگ سینه زدن با مداحیِ «می خوام امروز براتون قصه بگم...»1 روی صندلی پشت ماشین...!

رنگ چرخ های کمکی دوچرخه ای که به یک ماه نرسیده از حیاط خانه دزدیده شد...!

«ویژوال بیسیک» برای من خاطره ی سرخابی رنگ ردیف دوم کتابخانه است که همچنان ترجیح می دهم با دقت و وسواس بخوانمش «ویژ... وال... بیس... یک....» و به اندازه همان وقت ها تعجب کنم که بابا چه چیزهای عجیب و غریبی که نمی خواند....!

 

 

1: برای شنیدن مداحی کلیک کنید...

 

 

 :)




نشکو الیک فقد نبیّنا...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/10/1 توسط سـ .

 

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف)

 

ممنون که آمدی

که عزم جزم کردی آدممان کنی

که خوانده شدی

که دعایمان کردی

 

ممنون که گفتی دلت برای ما تنگ می شود

که به ما سلام رساندی

 

ممنون که اجازه ی حرف زدن می دهی

ممنون که نفرین نمی کنی

 

 

دوباره مبعوث شو بزرگ

نمی شود

می دانم

پس لطفی کن

مهدی ت را برایمان بفرست  !   

 

  

دوباره مبعوث شو

نمی شود

می دانم

لطفی کن

پسرت را برایمان ....!

 

 

واژه ها به حنجره ها امان نمی دهند مـــَــرد!

اما

امروز نمی خواهم کامت را تلخ کنم

نمی خواهم بگویم بعضی

آرزوهایی را

که تو

برایمان داشتی

لابلای مصلحت های بی اساس خویش

پنهان کرده اند

 

یادت هست گفتی:

هرکه باتقواتر باشد احترامش واجب است

در روزگار ما

هرکه زورش بیشتر باشد

و البته پولش

باید هرکه

هرکجا که هست

نوکرش باشد

 

 

می دانم مهربان ترینی

پس لطف کن سالار

اجازه ی ظهور پسرت را

از خدا بگیر

 

 

مگر نگفتی فقر، ایمان را فنا می کند؟

هرچه چشم می گیرانم

مؤمنی نمی بینم آقا

 

 

دوباره مبعوث شو

نمی شود

می دانم

پس مهدی ت را  ...

 

 

تشنه ایم

سرگشته ...

خلاصه کنم

در به دریم آقا  ...

تا دیر نشده 

کاری بکن ...

به زهرایت قسم ...

 

(وبلاگ سطری به یادگار)

 

 

 

 




آرامش
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - شنبه 93/9/30 توسط سـ .

یا زینب (سلام الله علیها)

 

مثل کشیدن پتو بر صورت در یک روز بارانی است،

بلند کردن صدای مداحی

میان قدم زدن در حیاط دانشگاه ...

 

 

 

پ.ن 1: شهید رسول خلیلی ...

کلامنا اشارة ...

 

پ.ن 2: یادگار سفر کربلا ... کلیک ...

 




دگر عارض تو...
ارسال در تاریخ یادداشت ثابت - جمعه 93/9/29 توسط سـ .

یا زهرا (سلام الله علیها)

 

بچه که بودیم، از میان دوستان مادر، یک خاله مژگان نامی داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود. این خاله مژگان هر وقت می دید بد اخلاقیم و با دخترش دعوامان می شود و بدخقلی می کنیم، می آمد دست مان را می گرفت، می برد کنار پنجره و می گفت شیطان را بیندازید بیرون... و محکم دست می کشید به قلب و سرمان و شیطان را می کشید و می انداخت از پنجره بیرون... بعدش هم می انداخت مان روی تخت و حسابی قلقلک مان می داد که حالا که شیطان نیست حسابی خوش حال باشیم و بخندیم... خلاصه این شده بود بازی ما... می رفتیم کنار خاله مژگان می گفتیم شیطان را انداخته ایم بیرون! و او هم بلند می شد و می انداخت مان روی تخت و قلقلک...

حالا انگار این عادت بچگی رویم مانده! امروز که از دست خودم کلافه بودم و ولو شده بودم روی تخت و حرص می خوردم و شعر های تلخ زمزمه می کردم، با خودم گفتم «همین الان رها شو! این افکارو بنداز دور! و از همین الآن سعی کن آدم بهتری بشی» و بعد سه شماره شمردم، یک نفس عمیق کشیدم و بلند شدم که بروم صورتم را بشویم و بعد هم به مناسبت این تازه مسلمانی (به قول آقای دولابی) خودم را یک چای و شکلات مهمان کنم...

 

 




........ مطالب قدیمی‌تر »